گیل خبر/ وهمین فردا که باران می بارد و تو دوباره نیستی ایوان قدیمی خانه ی مادری ات پرازهجوم نگاه های غریبه های آشنایی خواهد بود که بی هیچ جسارت گریختن ازپنجه های آشنای مرگی که دامان همه را بی اجازه و فرصتی دوباره می گیرد ؛ نامت را درلابه لای صفحات کتاب های تاریخ سرزمین ات ازبرشده اند ودرنبودن ات درخزان زرد ی که سراسیمه از راه می رسد ؛ به چله می نشینند..... من و تو اهل یک سرزمینیم . اهل یک شهر. همان شهر ستم کشیده ای که محرومیتش را هم چنانکه بر درودیوارش خود نمایی می کند تا مغز استخوان چشیده ایم و با آن بزرگ شده ایم . شهری که تک تک سلول هایش طعم گس نداری می دهند. شهری که آن قدر کسادی و نداری در آن موج می زند که دیگر هیچ آبادانی به چشم نمی آید .شهری که در آن ، من نه ، تواما ، هر روز شاهد بالا و پایین کشیده شدن های کرکره های نیمه جان مغازه هایی بودی که با غژاغژسوهان گونه شان دل هر رهگذری و زهره اش را ناشیانه آب می کنند وفردا شهرم ، سیاهکل را می گویم ، پر می شود ازگام های پیوسته ی همه ی کسانی که برای بدرقه ی خودت و دلواپسی هایت آمده اند . برای بدرقه ی قدم های خسته ات در خیابانی که به بن بست آرزوهایت ختم می شود . خیابانی که به هیچ خیابان آباد جهان ختم نمی شود. خیابان شهید انصاری را می گویم و بدا به حال من ، همچنان که بدا به حال باقی تاریخ نانوشته ی سرزمینم و بدا به حال قصه ای که سرانجام مجبور می شوم بدون حضورتوام با مهربانی وصداقتت پایانش را بی هیچ انگیزه ای به تنهایی بنویسم و تنها بازیگرکوچه های تنگ و تاریکش خودم باشم..
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code