روز شنبه، هفدهم اسفند ماه ۱۳۹۸ ساعت هشت شب بود که طبق روال کار بیمارستان، پرستار جدید، شیفت کاری را تحویل گرفت. پنج روز از بستری شدنم در بیمارستان رسول اکرم شهر رشت میگذشت. پرستاران در ساعات مختلف بیماران خود را تحویل میگرفتند و هر روز بر تعداد بیماران اضافهتر میشد.
روزهای سیاهی که ویروس کرونا میتاخت، از هر طرف که میشنیدیم، آشنایان و اقوامی بودند که درگیر این مسئله باشند و خانوادههای زیادی که داغدار عزیزانشان شدند.
در هشت روز گذشته دومین بیمارستانی بود که تجربه میکردم. در بیمارستان قبلی به دلیل ازدحام و شلوغی زیاد و فشار کاری بالای کادر درمان، بیماران به حال خود رها می شدند.
به خاطر دارم که مرا هم بعد از ۴۸ ساعت ترخیص کردند در حالی که هنوز حس میکردم خوب نیستم. بلافاصله به دلیل بدحالی توسط دوستانم در بیمارستان رسول اکرم بستری شدم. ساعات سختی را تحمل کردم. درد، تب و سرفه های زیاد، تجربهای که همه کروناییها آن را تجربه کردند. ولی این بیمارستان متفاوت بود. کارکنانش دلسوز و مهربان بودند.
همه چیز بهتر از بیمارستان قبلی بود. چکآپها، دارو درمانیها و خدمات بهداشتی و مراقبتی و در کل رسیدگیشان به بیماران قابل تقدیر بود. بی انصافیست از بچههای داوطلب نگویم. چون بدون هیچ چشمداشتی نظافت میکردند و همراه و همغمشان بودند.
ساعت هشت و نیم شب بود؛ پرستار جدیدی که در پنج روز گذشته حداقل ندیده بودمش، برای کنترل علائم وارد اتاقم شد. تب، اکسیژن خون و نبضم را چک کرد. در چهرهاش خستگی و غم پیدا بود اما با انرژی کارش را انجام میداد.
گفتم: « خسته نباشید ». گفت: « ممنونم. لطفاً در این شب عزیز (شب تولد حضرت علی علیه السلام و روز پدر) برای پدرم دعا کنید. گفتم: «پدرتان کرونا گرفته؟ گفت: «بله، در اتاق روبهرویی اتاق شما بستری است. خیلی نگرانش هستم». با تعجب گفتم: « خب، اول میرفتی به ایشان سر میزدید و جویای احوالش میشدید». جواب داد : «اول به شماها رسیدگی کنم بعد به بالینش میروم و کمی کنارش می نشینم». من هم گفتم خدا کند هرچه زودتر همه بیماران خصوصاً پدر شما شفای عاجل پیدا کنند. گفت: آمین و به طرف در خروجی رفت. یک لحظه مکث کرد؛ برگشت و گفت: « امشب شب عروسیام بود، ولی کرونا همه چیز را به هم ریخت».
کاشکی بهار که میآید، خوشی بیاید، روزبهی باشد، کسی غم بیماری و مردن نداشته باشد، کاش این روزهای سخت تمام شود و دوباره خوب زندگی کنیم.
نظر شما: