گیل خبر/هادی نوری سقوط برج های تجارت جهانی ما را مبهوت کرد، حمله امریکا به افغانستان ما را متعجب ساخت، سقوط صدام حسین ما را به تعمق واداشت، بهار عربی ما را دو شقه کرد، یورش داعش ما را ترساند و اینک دونالد ترامپ! اگر یک فیلسوف تاریخ باشید یا چونان او به زمانه بنگرید، با نگاهی کلان به این رویدادها می توانید از یک طرح کلی برای منطقه خاورمیانه پرده بردارید و تحولات زمان حال را از ظهور داعش در عراق گرفته تا جنگ داخلی سوریه، کودتای ترکیه، انتخاب ترامپ در امریکا، ترور سفیر روسیه و سپس اعلام استقلال کردهای سوریه در پرتو این طرح کلان تفسیر نمود. این نوشتار با اتخاذ این نگاه کلان می خواهد موقعیت کنونی و آتی نظام سیاسی ایران را در دل تحولات جاری تحلیل نماید و از امکان های آینده سخن بگوید. خاورمیانه به منطقه مستطیل شکلی گفته می شود که مرکز آن در ایران و خلیج فارس قرار گیرد، دو ضلع شمالی آن آسیای مرکزی و قفقاز و دو ضلع جنوبی آن به ترتیب سودان و عربستان و شمال آفریقا (مصر) را دربرخواهد گرفت. این منطقه 85 درصد جمعیت مسلمانان جهان، بیش از 65 درصد منابع نفت و گاز دنیا به غیر از منابع زمینی دیگر را در بر می گیرد. از نفت و گاز مهمتر شاید تنوع و تعدد قومی ــ مذهبی، اختلافات مرزی برجای مانده از عصر استعمار و دولتهایی با اشکال حکومتی متفاوت است که منطقه خاورمیانه را به یکی از مهمترین کانونهای بحران انگیز جهان تبدیل کرده اند. با تثبیت نظام جهانی سرمایه داری در قرن 19 میلادی و رقابت قدرتهای مرکز برای تصرف منابع ثروت دنیا جهت بازتولید موقعیت قدرت خود در نظام جهانی، منطقه خاورمیانه در پرتو شرایط مذکور برای دو قرن اخیر به یکی از کانون های بحران در جهان تبدیل شده است. منطقه ای که هر چه بر اکتشاف منابع انرژی آن افزوده شد بر قابلیت بحران انگیزی آن نیز اضافه گردید. منطقه خاورمیانه در تاریخ مدرن خود تاکنون 5 مرحله را پشت سر گذاشته است: 1-دوره قرن 19 (حمله ناپلئون به مصر تا فروپاشی امپراتوری عثمانی) خاورمیانه مدرن در اواخر قرن هجدهم متولد شد. از نظر برخی مورخان، نقطه آغازین دوران خاورمیانه مدرن ورود نسبتاً آسان و بی دردسر ناپلئون به مصر در سال 1798 است، واقعه ای که به اروپائیان نشان داد زمان سلطه بر این منطقه فرا رسیده است. اولین بخش از دوران خاورمیانه جدید با جنگ جهانی اول، فروپاشی امپراتوری عثمانی، ظهور جمهوری ترکیه، و همچنین تقسیم غنایم جنگی میان کشورهای پیروز اروپایی پایان یافت. 2-دوره بین دو جنگ جهانی با فروپاشی امپراتوری عثمانی کشورهای کوچک متعددی سربرآورد. دوران حکومتهای استعماری که عمدتاً تحت تسلط فرانسه و بریتانیا بود. 3-دوره جنگ سرد (بعد از جنگ جهانی دوم تا فروپاشی شوروی) پس از جنگ جهانی دوم، شالوده نظام چندقطبی از میان رفت و نظام دوقطبی در جهان حاکم شد. این نظام دوقطبی تحت رهبری لیبرالیسم امریکا و سوسیالیسم شوروی، بر پایه قدرت نظامی مستقر گردید. با دو نیمه شدن جهان، قدرتهای میانی و کوچکتر دنیا به ناچار باید زیر چتر حمایتی دو قدرت بزرگتر قرار می گرفتند. در خاورمیانه رقابت بر سر تصاحب منابع نفتی، قدرتهای بزرگ را در برابر یکدیگر قرار داد. کشورهای خاورمیانه که یکی وابسته به شرق و دیگری دنباله رو غرب بود، بارها تا مرز جنگ تمام عیار پیش رفتند. رقابت این دو قدرت، خاورمیانه را با کودتاها و انقلابهای نامشروع بسیاری روبرو کرد؛ چنانکه این منطقه به بحرانی ترین نقطه جهان تبدیل شد. اما برغم نقش مسلط نیروهای خارجی در تحولات خاورمیانه دوران جنگ سرد؛ طبیعت توازن بخش جنگ سرد فضای قابل توجهی از خودمختاری را برای مانور در اختیار دولتهای منطقه قرار داد. جنگ جهانی دوم بخش عمده ای از قدرت اروپائیان را تحلیل برد و باعث شد ناسیونالیسم عرب در منطقه سر برآورد. انقلاب اسلامی ایران، که به سرنگونی یکی از ارکان سیاست ایالات متحده در خاورمیانه انجامید، بخوبی این نکته را اثبات کرد که خارجیها نمی توانند رویدادهای منطقه را کنترل کنند. دولت های عرب منطقه هم عمدتاً در مقابل تلاشهای امریکا برای تحریک آنها برای پیوستن به طرحهای ضد اتحاد شوروی مقاومت می کردند. اشغال لبنان در سال 1982 توسط اسرائیل به ظهور حزب الله انجامید. 4-دوره چوپانی امریکا (پسا شوروی) پایان جنگ سرد و فروپاشی شوروی، آغاز دوره چهارم در تاریخ منطقه بود. پس از فروریختن دیوار برلن به عنوان سمبل جنگ سرد در سال ۱۹۸۹ و بعد از سرنگونی اتحاد شوروی در سال ۱۹۹۰، جرج بوش پدر، رئیس جمهوری وقت امریکا در یک پیام رادیویی خطاب به جهانیان در تعطیلات آخر هفته ماه آوریل ۱۹۹۱، تئوری نظم نوین جهانی را به عنوان استراتژی ملی امریکا پس از جنگ سرد اعلام کرد و افزود جهان به این نتیجه رسیده است که نه نظام چندقطبی و نه نظام دوقطبی، بلکه تنها نظام تک قطبی است که می تواند صلح و امنیت جهان را تضمین کند و اینک ایالات متحده امریکا به دلیل قدرت اقتصادی و نظامی بی رقیب بیش از هر کشور دیگری استحقاق رهبری نظام تک قطبی را دارد. البته این اظهار در حقیقت منشور جناح نومحافظه کاران بود که از زمان ریگان وارد نظام تصمیم گیری امریکا شدند. در راستای نقطه نظرات نومحافظه کاران به منظور به کرسی نشاندن سیاست یکجانبه گرایی، جرج بوش در انتخابات سال ۲۰۰۰ اعلام کرد کشور مقتدری مثل امریکا نمی تواند در نظام آنارشیک بین المللی، همچون دیگر کشورها فقط یک بازیگر باشد بلکه امریکا به خاطر برخورداری از تسلط نظامی بر جهان، باید رهبری نظام بین الملل را برعهده گیرد. با این رویکرد ایده آلیستی، درواقع امریکا قصد داشت به واقعیتهای جهانی و تنظیم رفتار دیگران با رویکرد خود بپردازد. در این نگرش، امریکا خود را حق مطلق می دانست و مدعی بود هرکه با ما نیست، علیه ما است. از این رو، بوش پس از یازدهم سپتامبر رسما اعلام کرد این اقدام درواقع اعلان جنگ تروریستها به امریکا بوده و ما با تمام قوا تا خشکاندن ریشه تروریسم با عاملان و حامیان آن مبارزه خواهیم کرد. سپس با دست زدن به نمایش قدرت و بی اعتنایی به سازمان ملل، با وجود مخالفت روسیه، فرانسه و آلمان به عراق حمله کرد. اقدامی که در راستای محور شرارت خواندن سه کشور ایران، کره شمالی و عراق در دوره اول ریاست جمهوری خود بود و گفته بود که تا مرز اقدام نظامی علیه این کشورها هم پیش خواهد رفت. در طول این دوران، امریکا نفوذ و آزادی عمل بی سابقه ای در منطقه داشت. در دوران جنگ سرد، نفوذ و دخالت امریکا در خاورمیانه به دلیل حضور و حمایت شوروی از برخی کشورهای منطقه، عمدتا موردی، پراکنده و درنهایت در چارچوب محدودیتهای ناشی از نظام دوقطبی بود. در دوره پس از جنگ سرد شرایط کاملا به نفع امریکا تغییر کرد. طرحهای غالب در این دوران سراسر آمریکایی عبارت بودند از عملیاتهای آزادسازی تحت رهبری ایالات متحده، استقرار بلند مدت نیروهای زمینی و هوایی ایالات متحده در شبه جزیره عرب، یک عراق متجاوز اما خنثی شده، یک ایران رادیکال و خطرناک برای منافع آمریکا اما نسبتاً تضعیف شده- به دلیل جنگ با عراق، اسرائیل بعنوان قویترین دولت و تنها قدرت هسته ای منطقه، رژیمهای عرب وابسته به درآمدهای نفتی که مردمشان را سرکوب می کردند، همزیستی دشوار و حتی غیرممکن میان اسرائیل و فلسطین و سایر کشورهای عربی از سوی دیگر، و البته برتری ایالات متحده، می توان این دوران را تعریف کرد. اما آنچه این دوره را کمتر از دو دهه به پایان رساند، مجموعه ای از عوامل ساختاری و عمل بازیگران بود. مهمترین عامل، تصمیم دولت بوش برای حمله به عراق در سال 2003 و البته اشغال این کشور بود. یکی از مهمترین نتایج این جنگ، زوال عراق تحت تسلط اهل تسنن بود، عراقی که توانایی و انگیزه داشت تا در مقابل ایران شیعی، ایجاد موازنه کند. در اثر این جنگ، تنشها و درگیرهای شیعه- سنی که مدتها ساکت شده بود، در عراق و سراسر منطقه دوباره به سطح آمد. تروریستها پایگاه مناسبی در عراق بدست آوردند و در این کشور دست به توسعه مجموعه جدیدی از فنون تروریستی زدند و البته این فنون از همین نقطه به دیگر کشورها نیز صادر شد. در بیشتر منطقه خاورمیانه دموکراسی با فقدان نظم عمومی و پایان برتری اهل تسنن گره خورد. یکی از طعنه های تاریخ این است که اولین جنگ با عراق- یک جنگ ضروری و فوری- نشان دهنده آغاز دوران آمریکایی خاورمیانه بود و جنگ دوم عراق- یک جنگ انتخابی و البته غیرضروری- نیز پایان این دوران را تسریع کرده است. همچنین فرآیند جهانی سازی نیزکلیت منطقه را دستخوش تغییرکرد. بدست آوردن پول، سلاح، ایده های جدید، و البته طرفدار و نیروی انسانی مورد نیاز برای افراطیون اسلامی، به کاری آسان تبدیل شد. رشد قارچ گونه رسانه ها و مطبوعات جدید، و بخصوص شبکه های تلویزیونی ماهواره ای، جهان عرب را به یک «دهکده منطقه ای» کاملاً سیاسی تبدیل کرد. در واقع نمایش بیشتر فیلمها و گزارشهای خبری از این شبکه ها صحنه هایی از خشونت و تخریب و کشتار در عراق؛ تصاویر بد رفتاری با زندانیان عراقی و مسلمان؛ رنج و محنت مردم در غزه، کرانه باختری، و لبنان و ... هم بر جو نفرت در منطقه افزود و هم مردم خاورمیانه را از ایالات متحده متنفر و دور ساخت. نتیجه افول دوران چهارم خاورمیانه بود. 5-دوره اوبامایی ریچارد هاس رئیس شورای روابط خارجی ایالات متحده در دسامبر 2006 گفته بود که «دوران تسلط امریکا بر خاورمیانه پایان یافته و دوران جدید ظهور بازیگران جدید فرا رسیده که برای نفوذ بیشتر بر منطقه با هم در حال رقابت هستند. لذا واشنگتن برای تسلط مجدد بر این منطقه مجبور است بجای تکیه بر قوه قهریه و نیروی نظامی، بیشتر روی دیپلماسی تکیه و سرمایه گذاری کند». این رویکرد به بنیاد سیاست خاورمیانه ای امریکا در دوره اوباما تبدیل شد. سیاستی که با توجه به وضعیت موجود خاورمیانه قابل توجیح بود. قدرت و نفود امریکا در منطقه کمتر و ضعیف تر شده بود. ایالات متحده به شکلی فزاینده در چالش با سیاست خارجی دیگر کشورهای خارجی حاضر در منطقه قرار گرفت. اتحادیه اروپایی در قضیه عراق وارد شد.  روسیه و چین در مقابل اعمال فشار به ایران مقاومت کردند و در پی تضمین دسترسی خود به ذخایر انرژی منطقه بودند. در خاورمیانه دو کشور از همه قویتر بودند که یکی از آنها ایران بود. تمام کسانی که ایران را بعنوان کشوری در حال تغییر نگاه می کردند در اشتباه بودند. ایران از سرمایة اقتصادی و انسانی کافی بهره می برد و قویترین نفوذ را در عراق داشت، و البته از نفوذ قابل توجهی هم بر حماس و حزب الله لبنان برخوردار بود. اسرائیل دیگر کشور قدرتمند منطقه و کشوری با یک اقتصاد مدرن قابل رقابت از نظر جهانی و بعنوان تنها کشور دارای زرادخانه هسته ای در خاورمیانه، مستعدترین نیروی نظامی متعارف منطقه را در اختیار داشت. اما با وجود همه این ظرفیتها، هنوز مجبور بود هزینه های سنگین اشغال کرانه باختری رود اردن را تحمل کرده و با یک چالش امنیتی چند وجهی روبرو شود. طبیعی بود که با هسته ای شدن ایران ظرفیتهای اسرائیل بیشتر رو به زوال می گذاشت. عراق، بعنوان یک مرکز سنتی قدرت در جهان عرب، بواسطه یک دولت مرکزی ضعیف، یک جامعه چند پاره و متفرق، و همچنین خشونت های فرقه ای عادی، همچنان آشفته و بی سر و سامان باقی مانده بود. این احتمال قوی بود که عراق طی سالهای آینده به یک دولت شکست خورده و ویران شده از یک جنگ دخلی فراگیر تبدیل شود که همسایگان خود را نیز تحت تأثیر قرار دهد. امری که رنگ واقعیت به خود گرفت. در نتیجه تقاضای فزاینده و شدید نفت از سوی چین و هند، موفقیت اندک ایالات متحده در کنترل و کاهش مصرف سوخت و انرژی، و احتمال تداوم کاهش ذخایر نفتی، انتظار می رفت که قیمت نفت همچنان در سطحی بالا باقی بماند و تحلیلگران استراتژیک امریکا احتمال می دادند که در سالهای آینده بهای یک بشکه نفت به بیش از یکصد دلار برسد، و ایران، عربستان، و دیگر تولیدکنندگان عمده نفت از این شرایط به شکلی بی تناسب سود برند. فرایند ایجاد تشکیلات «شبه نظامی» با شدت در حال تداوم بود. ارتش های خصوصی و گروهای شبه نظامی در عراق، لبنان، و فلسطین- البته با قدرتی بیشتر از قبل- در حال رشد بودند. تروریسم بعنوان یکی از خصوصیات منطقه روندی رو به رشد داشت و احتمال داده می شد که این پدیده در آینده هم در جوامع متشتت و چند پاره مثل عراق، و هم در جوامعی که گروههای افراطی بدنبال تضعیف و بی اعتبار ساختن دولت هستند- مثل عربستان سعودی و مصر- رخ دهد. اسلام بطور فزاینده خلاء سیاسی و روشنفکری موجود در جهان عرب را پر کرده بود و بنیانی برای تفکرات سیاسی و اجتماعی اکثریت ساکنان منطقه فراهم می کرد. این تحلیل وجود داشت که ناسیونالیسم عربی و سوسیالیسم عربی هر دو پدیده هایی مربوط به دورانهای گذشته هستند، و دموکراسی نیز در بهترین حالت، در آینده ای دور ریشه خواهد گرفت. اتحاد اعراب نیز تنها یک شعار ساده است. نفوذ ایران و گروههای طرفدار آن در منطقه تقویت شده بود؛ تنش های موجود میان شیعیان و اهل تسنن در سراسر منطقه خاورمیانه رو به افزایش بود و احتمال می رفت تا مشکلات متعددی را در جوامع چند پاره (مثل بحرین، لبنان، و عربستان سعودی) ایجاد کند. رژیمهای عرب اقتدارگرا باقی مانده و از نظر مذهبی متعصب تر نیز می شدند. تصور می شد که رهبران این حرکت مصر و عربستان سعودی باشند. مصر برخی اصلاحات اقتصادی سازنده را انجام داده بود، اما در عرصه تحولات مثبت سیاسی شکست خورده بود، و تصور می شد که این موضوع در آینده مردم مصر را مجبور به انتخاب میان اقتدارگرایان سنتی و اخوان المسلمین خواهد کرد (امری که تحقق یافت). استراتژیست های امریکا خطر را هنگامی جدی می دانستند که مصری ها روزی اخوان المسلمین را انتخاب خود قرار دهند؛ تحلیل شان این بود که وقتی شهروندان مصر از گروه اول خسته و ناراضی شوند، به گروه دوم روی خواهند آورد. از منظر ایالات متحده، ویژگیهای اساسی دوران پنجم خاورمیانه مدرن به شدت غیر جذاب و حتی نگران کننده بودند. در این دوران امریکا درگیر دو طرح بود: میان یک خاورمیانه فاقد ترتیبات رسمی برای صلح و یک خاورمیانه تعریف شده توسط تروریسم، منازعه میان کشورها، و جنگ داخلی؛ میان خاورمیانه ای که یک ایران قدرتمند را در درون خود جای دهد و خاورمیانه ای تحت تسلط برای تضمین این شرایط مطلوب. طرحهای تصمیم گیری پنجمین دوره از تاریخ جدید خاورمیانه از همین زمان در حال شکل گیری و نمایان شدن بودند و قرار بود که این طرحهای تازه از این پس به رویدادهای روزانه در این منطقه شکل بدهند. ریچارد هاس در سال 2006 زمانی که هنوز بوش محافظه کار روی کار بود، به 2 تغییر تاکتیک اساسی در سیاست خاورمیانه ای آینده امریکا اشاره می کند که بعدها در دولت دموکرات اوباما جنبه عملیاتی به خود گرفت. در دوره اوباما، اعتماد بیش از حد و غیر منطقی به نیروی نظامی یک اشتباه تلقی گردید. ایالات متحده بواسطه هزینه های سرسام آور جنگ در عراق و اسرائیل از جنگ در لبنان فرا گرفت که نیروی نظامی و قوه قهریه را هرگز و در هیچ شرایطی نمیتوان بعنوان یک نوشدارو و اکسیر برای حل معضلات در نظر گرفت. در واقع در مقابل شبه نظامیانی که به شکلی خارج از قواعد موجود سازمان یافته اند، یا تروریستهایی که خوب آموزش دیده و مسلح شده اند، یا جنگجویانی که از متن جوامع بر آمده و متعلق به آنها هستند و در ضمن انگیزه ای قوی و آمادگی وصف ناپذیر برای مرگ دارند، استفاده از نیروی نظامی اصلاً کارآمد و مفید نیست. به همین دلیل بود که در دوران اوباما احتمال موفقیت یک حمله بازدارنده و پیشگیرانه به تأسیسات هسته ای ایران، بسیار اندک تلقی شد. آنها معتقد بودند که چنین حمله ای نه تنها ممکن است در زمینه تخریب تمام تأسیسات هسته ای ایران شکست بخورد، بلکه ممکن است تهران را به سمت پیگیری جدی تر برنامه هسته ای اش هدایت کرده و باعث شود که ایرانیها همگی با هم متحد شوند. همچنین ایران برای تلافی چنین حملاتی، علیه منافع امریکا در افغانستان و عراق وارد عمل شده و حتی بطور مستقیم علیه ایالات متحده اقدام کند. نگرانی استراتژیست های امریکا این بود که چنین سیاستها و اقداماتی باعث رادیکالیزه کردن بیشتر جهان اسلام و فعالیتهای ضد آمریکایی شود. اقدام نظامی علیه ایران همچنین ممکن بود قیمت نفت را به سطحی جدید برساند، که این نیز به نوبه خود احتمال ظهور یک بحران اقتصادی و رکودها را به شدت افزایش می داد. به دلایل فوق الذکر، سیاستگذاران امریکا در دوره اوباما نیروی نظامی را بعنوان آخرین ابزار خود مورد نظر قرار دادند. مورد دومی که در دوره اوباما برای منطقه خاورمیانه لحاظ شد کنار گذاشتن تصور اشتباه ایجاد آرامش در منطقه با ظهور دموکراسی بود.  هاس اذعان می کند که دموکراسی های بالغ تمایلی به استفاده از ابزار جنگ و قوه قهریه برای حل مسائل خود با دیگران ندارند. اما نکته اینجا است که ایجاد دموکراسی های بالغ و کامل به هیچ وجه کار آسانی نیست و در حالت خوش بینانه، چنین کاری حداقل چندین دهه زمان نیاز دارد. دولت آمریکا باید بصورت موقتی به تعامل با بسیاری از دولتهای غیر دموکراتیک ادامه دهد. این اعتقاد وجود داشت که دموکراسی پاسخ مناسبی برای مسئله تروریسم نیست. درست است که احتمال تروریست شدن جوانان و نوجوانان در جوامع دارای فرصتهای مناسب و برابر کمتر است، اما رویدادهای چند سال اخیر نشان می دهند که حتی افراد تربیت شده در دموکراسی های بالغ مانند انگلستان هم چندان در مقابل جذب شدن به ورطه افراط گرایی ایمن نیستند. لذا بجای تأکید روی موضوع دموکراسی، اقدامات دیگری در دستور کار قرار گرفت عبارتند از طراحی روشهایی برای اصلاح نظام های آموزشی و تربیتی منطقه گرفته تا ارتقا و تسریع در روند آزادسازی اقتصادی و بازارهای آزاد، تشویق حکام مسلمان و عرب برای گفتگو و تعامل و نظایر آن. بر اساس دلایل گفته شده، دولت اوباما بدنبال مداخله بیشتر در امور خاورمیانه با ابزارهای غیر نظامی برآمد. در مورد عراق، علاوه بر خروج نیروهای آمریکایی و آموزش ارتش و پلیس این کشور، ایالات متحده درصدد برآمد تا یک فضای منطقه ای برای همسایگان عراق (بویژه ترکیه و عربستان سعودی) و نیز دیگر کشورهای علاقمند به کمک به این کشور ایجاد کند، تجربه ای که در مدیریت رویدادهای افغانستان پس از جنگ سال 2001  جواب داده بود. انجام چنین کاری مستلزم این بود که هم ایران و هم سوریه به بازی گرفته شوند. سوریه می توانست روی تحرکات شورشیان در عراق و ورود آنها به این کشور و همچنین ورود سلاح به لبنان تأثیر جدی داشته باشد. لذا تصور می شد که سوریه باید با دادن تعهدات اقتصادی از سوی دولتهای عربی، اروپا و ایالات متحده و همچنین تعهد به آغاز مجدد مذاکرات در مورد وضعیت «بلندیهای جولان»، به مسدود کردن مرزهایش ترغیب نمود. آنها می دانستند که دمشق در جریان جنگ خلیج فارس به ائتلاف تحت هدایت ایالات متحده پیوست و البته با کنفرانس صلح مادرید در سال 1991 نیز همراهی کرد، و این دو حرکت نشان می داد که این کشور ممکن است با ایالات متحده همکاری کند. اما ایران یک مورد دشوارتر بود. ریچارد هاس دو سال قبل از دولت اوباما گفته بود که با توجه به منتفی بودن تغییر نظام در ایران و خطرناک بودن حمله نظامی علیه تأسیسات هسته ای این کشور، بهترین گزینه پیش روی واشنگتن، دیپلماسی و مذاکره باشد. او می گفت دولت ایالات متحده باید بدون فوت وقت و بی هیچ پیش شرطی باب مذاکرات جامع را در مورد تمام مسائل موجود میان دو کشور و از جمله برنامه هسته ای تهران، باز کند. اینکه ابتدا می باید مجموعه ای از محرک ها و مشوق های اقتصادی، سیاسی و امنیتی به ایران پیشنهاد کرد. همچنین به تهران اجازه داد به شرط پذیرش بازرسیهای سرزده و غیر مترقبه، یک برنامه پایلوت و محدود غنی سازی اورانیوم را پیش ببرد. تصور می شد که چنین پیشنهادی قطعاً با حمایت گسترده بین المللی روبرو خواهد شد؛ و همین حمایتهای بین المللی پیش شرط اعمال صحیح تحریمها و یا توسل به دیگر گزینه ها درصورت شکست دیپلماسی خواهد بود، چرا که امریکا بدون این حمایتها عملاً کاری از پیش نمی برد. مطرح ساختن چنین پیشنهادی اساسا بدین منظور بود که شانس موفقیت دیپلماسی را افزایش دهد. گام مهم دیگر این بود که دولت آمریکا بجای تهدید- که عملاً مردم و دولت ایران را با هم متحد می ساخت ایرانیان را نسبت به هزینه های ادامه این راه آگاه سازد. این روند در دولت اوباما رنگ واقعیت به خود گرفت. امریکا ابتدا به ایران بسته های مشوق اقتصادی پیشنهاد کرد که مورد پذیرش ایران قرار نگرفت. پس از آن، امریکا به سمت تحریم رفت و حمایت های بین المللی را بدست آورد. تحریم پشت تحریم تا جایی که بانک مرکزی و فروش نفت هدف قرار گرفت تا اقتصاد ایران را فلج کند. در سمت دیگر، بهار عربی یا بیداری اسلامی از شمال افریقا شروع شد و دامنه اش به لیبی و مصر و سوریه و بحرین نیز رسید. در تمام این مدت، سیاست امریکا پرهیز از مداخله نظامی و حمایت ضمنی پنهان از گروههای خودی علیه رژیمهای سنتی مخالف بود. مخالفت های شیعیان در بحرین با لشکرکشی عربستان همراه شد و امریکا چشم هایش را بست. در لیبی با نیروهای داخلی همراهی کرد تا بتواند دولتی دست نشانده روی کار بیاورد.  روی کار آمدن اخوان المسلمین در مصر گزینه مطلوب امریکا نبود. اما چاره ای جز پذیرش انقلاب مخالفان حسنی مبارک نداشت. پس منتظر ماند تا نارضایتی علیه محمد مرسی رئیس جمهور مصر زیاد شود آن وقت پشت دست از ارتش مصر حمایت نمود تا دوباره دولتی موافق خود در مصر داشته باشد. سوریه اما وضعیتی متفاوت داشت. جنگ داخلی سوریه فرصت مناسبی برای کنار زدن بشار اسد بود. پس امریکا با همراهی کشورهای منطقه مانند عربستان و قطر از مخالفان اسد حمایت مالی و لجستیکی انجام داد تا زمینه ای برای سرنگونی اسد باشد. اما ایران و عراق شیعی به اسد کمک مالی و اطلاعاتی می رساندند و همین امر سرنگونی اسد را مشکل و زمانبر ساخت. در همین دوران، ایران نیز بر حکومت عراق تسلط یافته بود و غیر از بخش سنی نشین عراق در شمال و جنوب از نفوذ قابل توجهی برخوردار بود. در نتیجه امریکا برای خنثی ساختن موانع موجود پدیده ای بنام داعش در عراق پدید آورد که کارکردی چندگانه داشت. اول کنار زدن ایران از عراق، دوم در اختیار گرفتن دوباره دولت عراق و سوم بستن راههای ارتباطی با سوریه برای تمام کردن کار بشار اسد. این گونه بود که داعش در حکم مجری سیاستهای خاورمیانه ای امریکا ظاهر گردید. در این زمان، عراق دیگر کشور سابق نبود، نیروهای تروریست از همه جنسی در آن جولان می دادند. هسته های اصلی داعش در دوران حضور القاعده به رهبری ابومصعب زرقاوی شکل گرفت. با شروع بهار عربی در خاورمیانه و شمال آفریقا، قدرت مانور گروه های تروریستی نیز به تبع آن افزایش یافت. کنترل ها و محدودیت ها به طور مشکوکی از روی تروریست ها برداشته شد و به عنوان ابزاری برای مقابله با دیگر دولت ها به کار گرفته  شدند. از این جهت، باید افزایش قدرت گروه های تروریستی در دوران اوباما را یک اشتباه سهوی ندانست بلکه در راستای ایجاد آشوب در خاورمیانه نه با قدرت نظامی بلکه با نیروهای گریز از مرکز قرار داشت. کاهش هزینه سیاست های خاورمیانه دولت آمریکا که در دوران بوش با مداخله مستقیم به تریلیون ها دلار رسید بود، اینک باید پیگیری می شد و این هزینه ها می بایست از جیب خود کشورهای خاورمیانه خرج می شد. استراتژیست های آمریکایی نقشه خود را برای تسریع در برهم زدن نقشه خاورمیانه پس از عراق در سوریه دنبال کردند. با تضعیف قدرت مرکزی سوریه، سوریه به بهشت تروریست ها تبدیل شد. با افزایش تنش در سوریه، ابوبکرابغدادی از القاعده جدا شد بود و دولت اسلامی عراق و شام را تاسیس کرد. داعش هر روز بر قدرت خود می افزود و نیروهای جهادگر خارجی نیز از مرزهای اردن و ترکیه روانه رقه (در سوریه) مرکز این خلافت خود خوانده می شدند. نقشه به خوبی پیش می رفت، قسمت های اعظم سوریه در اشغال داعش قرار گرفت. شعارهای قومیت گرایانه داعش در عراق نیز جواب داد و این گروه وارد خاک عراق شد و در عرض چند ساعت با 800 نیرو، دومین شهر بزرگ عراق را به تصرف خود درآورد. درحالیکه کل دنیا از این حرکت برق آسای داعش، انگشت به دهان مانده بودند، آمریکا و غرب تنها نظاره گر تحرکات بودند. آنها که طالبان و القاعده را در عرض 24 ساعت از مراکز شهری افغانستان به کوهستان های تورابورا عقب رانده بودند، این بار اما افسار داعش را در خاورمیانه و شمال آفریقا رها کرده اند تا به یاغی گری اش ادامه دهد. آمریکا در زمان اشغال شهرها و استان های عراق مانند صلاح الدین، الانبار، سامرا و تکریت توسط داعش، هیچ اقدامی پیش از هجوم تروریست ها انجام نداد درحالی که داعیه رهبری ائتلاف علیه داعش را یدک می کشید و در صورتی که کمک های به موقع تهران نبود، بغداد به اشغال داعش در می آمد. الرمادی مرکز الانبار به اشغال داعش درآمد بدون اینکه این گروه تروریستی با مقاومت قابل ملاحظه ای روبه رو شود. مطابق گزارشهای موجود، به رغم درخواست های بسیار مقامات ارتش عراق از آمریکا برای حمایت هوایی سریع از مدافعان رمادی، واشنگتن خیلی دیر اقدام کرد. این مسئله البته چندان تعجب آور نبود و در حقیقت، با الگوی رفتاری آمریکا که پیشتر در دیگر مناطقی همچون موصل، کوبانی و تکریت مشاهده شده بود، همخوانی داشت. برخی رسانه ها و سیاستمداران از «راهبرد شکست خورده» اوباما در مقابله با تهدید داعش انتقاد کردند؛ اما هیچ کدام نگفتند که آیا کاستی های آشکار این راهبرد، عمدی و خود خواسته هستند و با سیاست کلی آمریکا در خاورمیانه مبنی بر فراهم کردن زمینه برای تکه تکه شدن کشورهای منطقه همچون عراق و سوریه و حفظ سلطه پیشین آمریکا، ارتباط دارند! اینکه شاید راهبرد آمریکا در باز گذاشتن مسیر تروریست ها برای ایجاد هرج و مرج در منطقه در راستای نقشه جدید خاورمیانه باشد. از این رو، اختلاف چشمگیری میان سیاست های اعلام شده آمریکا در مقابله با داعش و سیاست هایی که این کشور به اجرا در می آورد، وجود داشت. این ابهام در سیاست های اعلام شده و اجرا شده امریکا با چه منطقی قابل توضیح می باشد؟ چرا امریکا باید از ظهور و پیش روی موجودیت تروریستی داعش در منطقه استقبال یا حمایت بکند؟ نفع امریکا از پدیده داعش چیست؟ و آیا میان سیاست های خاورمیانه ای نومحافظه کاران در مرحله چهارم و سیاست های دموکرات های مرحله پنجم تداوم دیده می شود؟ برای پاسخ به این پرسش باید کمی به عقب برگشت، زمانی که نومحافظه کاران در دولت بوش پسر سودای یکجانبه گرایی جهانی امریکا را عملیاتی می کردند. سایت کانادایی global research  در سال 2006  مقاله ای تحت عنوان « برنامه تعیین مرزهای جدید برای خاورمیانه: پروژه پیاده کردن خاورمیانه جدید» به قلم «مهدی داریوش نظام الرعایا» کارشناس حوزه خاورمیانه و پژوهشگر مرکز تحقیقات پیرامون جهانی سازی (CRG) منتشر کرد. این مقاله به تشریح برنامه امریکایی ـ انگلیسی ایجاد آشوب در منطقه و «تجزیه کشورهای خاورمیانه» برای رسیدن به هدف اصلی «خاورمیانه جدید» پرداخته است. این مقاله می گوید اصطلاح "خاورمیانه جدید" در ماه جون سال ۲۰۰۶ توسط وزیر خارجه وقت امریکا خانم کاندولیزا رایس در تل آویو به دنیا معرفی شد. هدف از این کار جایگزین کردن این طرح به جای طرح "خاورمیانه بزرگ تر" بود.  مفهوم "خاورمیانه جدید" بعداً توسط وزیر خارجه امریکا و نخست وزیر اسرائیل در اوج محاصره لبنان که تحت حمایت امریکا و انگلیس انجام شد، در دنیا جار زده شد. اولمرت و رایس به اطلاع رسانه های بین المللی رساندند که پروژه پیاده کردن "خاورمیانه جدید" از لبنان آغاز شده است. کاندولیزا رایس در کنفرانس مطبوعاتی گفت «آنچه که ما در این جا [حمله اسرائیل به لبنان] شاهد آن هستیم، افزایش "درد زایمان" یک «خاورمیانه جدید» است و آنچه که ما انجام می دهیم (امریکا) این است که ما باید اطمینان حاصل کنیم به سوی ایجاد خاورمیانه جدید می رویم». نطق خانم رایس در مورد «خاورمیانه جدید» صحنه را آماده کرده بود و حمله اسرائیل به لبنان ـ با تایید واشنگتن و لندن ـ وجود اهداف ژئواستراتژیک امریکا، انگلیس و اسرائیل را در ابعاد بزرگ تری افشاء می کرد. پروژه «خاورمیانه جدید»که سال ها توسط امریکایی ها در مرحله طراحی قرار داشت، عبارت بود از ایجاد هلالی از بی ثباتی، هرج و مرج و خشونت که از لبنان، فلسطین و سوریه آغاز شده و تا عراق، خلیج فارس، ایران و مرزهای افغانستان یا ساخلو نظامی ناتو ادامه خواهد داشت. آن زمان لبنان به نقطه فشار برای تنظیم و سازماندهی مجدد خاورمیانه تبدیل شده بود تا بدین ترتیب نیروهای لازم برای ایجاد "هرج و مرج سازنده" آزاد شوند. این هرج و مرج سازنده ـ که شرایط لازم برای ایجاد خشونت و جنگ در سراسر این منطقه را فراهم خواهد کرد ـ مورد استفاده قرار می گرفت تا امریکا و غرب بتوانند نقشه خاورمیانه را مطابق نیازها و اهداف ژئوـ استراتژیک خود مجدداً طراحی و اجرا کنند. نومحافظه کاران طرفدار جهانی سازی، و دولت بوش به این برنامه هرج و مرج سازنده روی آوردند با این ذهنیت که بتوانند بواسطه آن نظم جدید جهانی خود را پیاده کنند. اشغال عراق، به ویژه کردستان عراق، توسط انگلیس ـ امریکا، به نظر می آمد آماده کردن زمینه برای بالکانیزه کردن (تقسیم کردن) و نیز فنلاندیزه کردن (ارعاب و به انفعال کشاندن) خاورمیانه باشد. چارچوب قانونی لازم، توسط مجلس عراق و تحت عنوان فدرالیزاسیون (فدرالی کردن) عراق، با اهداف تقسیم عراق به سه قسمت مجزا انجام شد. از سال ۲۰۰۶ به بعد در محافل استراتژیک، دولتی، و نظامی، یک نقشه نسبتاً نامعروفی از خاورمیانه، افغانستان یا ساخلو نظامی ناتو، و پاکستان به نحوی غیررسمی در معرض دید عموم قرار گرفت که احتمالاً می خواستند اجماعی در مورد آن برپا کنند و کم کم عموم مردم را برای تغییرات احتمالی و حتی ناگهانی و فاجعه بار آماده کنند. این نقشه سازماندهی جدید خاورمیانه به نام "خاورمیانه جدید" است. * نقشه خاورمیانه جدید:   طراح این نقشه سرهنگ یکم رالف پیترز، سرهنگ بازنشسته آکادمی ملی جنگ امریکا، بود. سرهنگ پیترز، به عنوان آخرین وظیفه اش، عهده دار سمت معاون رئیس ستاد اداره اطلاعات در وزارت دفاع امریکا بود و یکی از بهترین مؤلفان پنتاگون است که مقالات متعددی در موضوع استراتژی برای مجله ارتش و سیاست خارجی امریکا نگاشته است. این نقشه خاورمیانه جدید عنصر کلیدی کتاب این سرهنگ یکم بازنشسته تحت عنوان «هرگز دست از جنگ برندار» بود که در تاریخ ۱۰ جولای ۲۰۰۶ برای مطالعه عموم مردم انتشار یافت. این نقشه همچنین تحت عنوان «مرزهای خونین: خاورمیانه جدید چه شکلی خواهد بود» در مجله نیروهای مسلح ارتش امریکا، همراه توضیحات رالف پیترز منتشر شد. با وجودی که این نقشه منعکس کننده رسمی دکترین پنتاگون نبود، ولی در برنامه آموزشی کالج دفاع ناتو برای افسران ارشد ارتش مورد استفاده قرار گرفت. البته با وجود اینکه گفته می شود «چهار کتاب قبلی رالف پیترز در مورد استراتژی در محافل دولتی و نظامی بسیار بانفوذ بوده است»، این احتمال جدی را هم می توان مطرح نمود که سرهنگ یکم پیترز چیزهایی را مطرح کرده است که واشنگتن دی .سی. و برنامه ریزان استراتژیک آن برای خاورمیانه پیش بینی کرده اند! پیترز معتقد است مرزهایی که در این نقشه مجدداً طراحی و ترسیم شده اند مسائل خاورمیانه معاصر را بطور اساسی حل خواهد کرد. او موضوع طراحی جدید خاورمیانه را به عنوان موضوعی "بشردوستانه" و ترتیبی "عادلانه" مطرح کرده که به نفع مردم خاورمیانه و مناطق اطراف آن باشد. به نظر پیترز: «مرزهای بین المللی هیچ وقت کاملاً عادلانه نبوده اند. ولی خودسرانه ترین و تحریف شده ترین مرزها در جهان مرزهای آفریقا و خاورمیانه می باشند.  مرزهای آفریقا توسط اروپائیان مغرض و خودپرستی ترسیم شده که برای تعریف مرزهای خود به قدر کافی در زحمت بوده اند و این مرزها هنوز باعث درگیری و مرگ و میر میلیون ها مردم بومی این قارّه می شود. ولی مرزهای ناعادلانه در خاورمیانه ــ به قول چرچیل ــ بسیار بیش تر از آنچه که کشورها و مردم بومی بتوانند تحمل کنند باعث زحمت می باشد.  با این که خاورمیانه، در مقایسه با مرزهای ناکارآمد، مسائل بسیار مهم تری دارد (از رکود فرهنگی گرفته تا نابرابری رسواکننده و گرایشات مذهبی به شدت افراطی) مهم ترین تابو (مانع) برای فهمیدن علل جامع مسائل این منطقه مذهب اسلام نیست، بلکه مرزهای نادرستی است که دیپلمات های ما آن را تقدیس می کنند». او در ادامه می گوید: «البته، هیچ گونه تصحیح مرزها ــ حتی مرزهای به شدت ظالمانه ــ نمی تواند همه اقلیت ها را در خاورمیانه راضی کند. در برخی موارد، اقوام و گروه های مذهبی به نحوی درهم آمیخته در حال زندگی با هم هستند. در جاهای دیگر، درهم آمیختن قومی و نژادی و یا اعتقادی ممکن است چندان باعث رضایت آن ها نشود. و مسئله ای که هرگز نمی توان با تصحیح مسائل مرزی و منطقه ای اصلاح و حل کرد قتل عامی است که توسط امپراطوری در حال انقراض عثمانی در مورد ارامنه انجام شد [لازم است به این نکته توجه کنیم که موضوع قتل عام ارامنه به منظور حمله و تحقیر ترکیه در اروپا تبلیغ و تهییج می شود]. ... باید گفت که بدون اصلاح اساسی مرزها هرگز به خاورمیانه ای صلح آمیزتر دست نخواهیم یافت». پیترز می گوید آن هایی که با دیدن موضوع اصلاح مرزها به وحشت می افتند باید بدانند که فن دیپلماسی جهانی هنوز ابزار مؤثری ـ جز جنگ ـ برای اصلاح مرزهای نادرست ابداع نکرده است. ما با نواقص مهمی بعنوان محصول کار بشر مواجه هستیم و تا وقتی که این نواقص رفع نشوند خشونت و نفرت نیز متوقف نخواهد شد. البته او به این نکته توجه دارد که پیشنهادیش برای اصلاح مرزها طبیعتاً "دردناک" است. ولی اصرار دارد که چنین اقدام دردناکی برای مردم خاورمیانه ضروری است. این نظریه درد ضروری با اعتقاد خانم رایس هماهنگ بود که می گفت حمله ارتش اسرائیل به لبنان "درد زایمان" برای تولد «خاورمیانه جدیدی» است. از دید پیترز، انحلال، باز کردن اجزاء و ایالت های مختلف دولت ملت های خاورمیانه و ترکیب مجدد و مونتاژ کردن آن ها به عنوان راه حل پایان خصومت های خاورمیانه مطرح شده است. البته طبیعی است که طرفداران «خاورمیانه جدید» از مطرح کردن آشکار ریشه مناقشات موجود در خاورمیانه معاصر طفره می روند؛ اینکه مناقشات حاصل تشدید عمدی تنش ها در این منطقه است. تنش های قومی و خشونت های داخلی کشورها در گوشه کنار دنیا منجمله، آفریقا، آمریکای لاتین، بالکان و خاورمیانه سنتاً توسط امریکا و انگلیس تحریک شده است. عراق فقط یکی از مواردی است که استراتژی "اختلاف بیانداز و حکومت کن" امریکا ـ انگلیس در آن به کار رفته است. موارد دیگر عبارتند از رواندا، یوگسلاوی (سابق)، قفقاز و افغانستان. جهت دیگر این نقشه راه نظامی انگلیس ـ امریکا وارد شدن به آسیای مرکزی از طریق خاورمیانه است. خاورمیانه، افغانستان و پاکستان سکوی ورود و باب نفوذ امریکا در جمهوری های شوروی سابق در آسیای مرکزی است. خاورمیانه، پلکان و ضلع جنوبی آسیای مرکزی است. آسیای مرکزی نیز به نوبه خود "پلکان و ضلع جنوبی روسیه" روسیه است. بسیاری از برنامه ریزان نظامی، استراتژیست ها، و سیاستمداران آسیای مرکزی "پلکان و ضلع جنوبی روسیه" را مرز آسیب پذیر و "زیر شکم نرم" فدراسیون روسیه می دانند. زیبنگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی سابق امریکا، در کتاب خود به نام «صفحه بزرگ شطرنج: برتری امریکا و ضروریات ژئوـ استراتژیک امریکا» تلویحا به خاورمیانه به عنوان اهرم فشار و کنترل بر منطقه ای اشاره می کند که آن را بالکان اورآسیا می نامند. بالکان اورآسیا عبارتست از: منطقه قفقاز (گرجستان، آذربایجان و ارمنستان) و آسیای مرکزی (کازاخستان، ازبکستان، قرقیزستان، تاجیکستان، ترکمنستان و افغانستان) و تا اندازه ای ایران و ترکیه. ایران و ترکیه، هر دو، اضلاع و مرزهای شمالی خاورمیانه را شکل می دهند. حال آیا میان بالکان اورآسیا زبیگنیو برژینسکی و پروژه خاورمیانه جدید ارتباطی وجود دارد؟ برژینسکی در کتاب «صفحه بزرگ شطرنج» خودگفته است که هم ترکیه و هم ایران، دو تا از قدرتمندترین کشورهای بالکان اورآسیا هستند که در اضلاع و مرزهای جنوبی این منطقه قرار دارند، «به نحو بالقوه ای در معرض مناقشات داخلی قومی [بالکانیزه شدن ـ تکه تکه شدن] قرار دارند» و این که «اگر هر یک و یا هر دوی آن ها بی ثبات شوند، مشکلات داخلی این منطقه، غیرقابل کنترل خواهد شد».  به نظر می رسید که یک عراق تقسیم و بالکانیزه شده (تکه تکه شده) بهترین راه برای رسیدن به این هدف است. بیانیه ای از کاخ سفید موجود است دایر بر این که هرج و مرج خلّاق در خاورمیانه به نفع تغییر شکل خاورمیانه بوده و باعث ایجاد خاورمیانه جدید می شود. در اروپا، واژه بالکان تداعی کننده مناقشات نژادی و رقابت قدرت های منطقه ای است. اورآسیا نیز ’بالکان‘ خود را دارد. ولی بالکان اورآسیا بسیار بزرگ تر، پرجمعیت تر و حتی دارای تنوع مذهبی و قومی بیش تر است. این گروه های مذهبی و نژادی در یک منطقه جغرافیایی مستطیلی شکلی قرار دارند که کانون مرکزی بی ثباتی جهان می باشد. این کانون بی ثباتی بخشی از جنوب شرقی اروپا، آسیای مرکزی و بخشی از جنوب آسیا [پاکستان، کشمیر، غرب هندوستان]، منطقه خلیج فارس و خاورمیانه را دربرمی گیرد. بالکان اورآسیا هسته مرکزی آن مستطیل بزرگ را تشکیل می دهد و چون اغلب دولت های خاورمیانه بی ثبات هستند، قدرت امریکا در واقع حکم فصل الخطاب در این منطقه است. این ناحیه بی ثبات در منطقه بیرونی اورآسیا تحت استیلای قدرت واحدی قرار دارد. کشورهای بالکانی اورآسیا شبیه کشورهای بالکان در جنوب شرقی اروپا هستند. آن ها نه تنها موجودیت های بی ثباتی می باشند، بلکه همسایگان قدرتمند خود را ـ که هر یک بدنبال مخالفت با سلطه دیگری هستند ـ به دخالت در کشور خود وسوسه و دعوت می کنند. این همان ترکیب آشنای خلاء قدرت و مَکِش قدرت است که استفاده از لقب’بالکان اورآسیا‘ را برای این منطقه موجّه می سازد. کشورهای بالکان سنتی یک پاداش بالقوه ژئوپولتیک در مبارزه برای استیلاء بر اروپا بودند. کشورهای بالکان اورآسیا نیز به عنوان یک پاداش اقتصادی بالقوه، اهمیت بسیار زیادی دارند. این منطقه محل تمرکز هنگفت گاز طبیعی و ذخائر نفت است، به اضافه مواد معدنی بسیار مهم، منجمله طلا.  کشورهای بالکان اورآسیا، گذشته از این که پل ارتباطی و محل عبور ناگزیر شبکه حمل و نقل است که ثروت بی کران اورآسیا را به صنعتی ترین و کوشاترین زیاده خواهان شرق و غرب وصل می کند، از نقطه نظر ژئوپولتیک نیز بسیار اهمیت دارند. این کشورها از لحاظ امنیت و برتری جوئی تاریخی دست کم برای سه همسایه نیرومند خود اهمیت دارند شامل روسیه، ترکیه و ایران، به اضافه چین که علائمی از علاقه سیاسی افزاینده نسبت به این منطقه از خود بروز می دهد. خاورمیانه، از لحاظ برخی جهات، شباهت تکان دهنده به اروپای شرقی و مرکزی دارد ـ به خصوص در سال هایی که به جنگ جهانی اول ختم شد. با پایان یافتن جنگ جهانی اول مرزهای کشورها در شبه جزیره بالکان و اروپای شرقی ـ مرکزی از نو ترسیم و پیاده شد. این منطقه دورانی از طغیان، خشونت و مناقشه را قبل و بعد از جنگ جهانی تجربه کرد ـ این اتفاقات حاصل مستقیم سرمایه ها و منافع خارجی و دخالت آن ها در این مناطق بود. از این رو، دلایلی که در بروز جنگ جهانی اول دخالت داشتند شیطانی تر از آن است که در کتاب های درسی نقل شده ـ یعنی ترور ولیعهد امپراطوری اتریش ـ مجارستان (امپراطوری هابسبورگ) در سارایو. عوامل اقتصادی انگیزه واقعی جنگ بزرگ ۱۹۱۴ را تشکیل می دهند. طرح «خاورمیانه جدید» البته طرحی نبود که فقط به نومحافظه کاران تعلق داشته باشد. بلکه بنظر می رسد اتاق فکر امریکا در مورد آن به جمع بندی رسیده و هر دولتی که روی کار بیاید، جمهوریخواه یا دموکرات، باید ملزم به اجرای آن باشد چرا که در نظام سیاسی امریکا اصل بر تامین منافع ملی امریکا است و احزاب سیاسی درون آن صرفا به نوبت در جهت تحقق آن روی کار می آیند. از این رو، مسیر تداوم طرح «خاورمیانه جدید» را باید در دولت دموکرات اوباما نیز پیگیری نمود. برای اینکه به طور مشخص به استراتژی دولت اوباما پی ببریم باید به جو بایدن، معاون رئیس جمهور آمریکا رجوع کرد. او طراح دوباره نقشه خاورمیانه جدید است. طراحی دوباره نقشه خاورمیانه، بعد از حملات تروریستی 11 سپتامبر مطرح بود ولی اولین بار جو بایدن بود که این طرح را در سال 2006 در اوج جنگ عراق پیش کشید. بایدن که آن زمان رئیس کمیته سیاست خارجی سنای امریکا بود در یادداشتی در نیویورک تایمز نوشت که راه حل بحران عراق، تقسیم آن به سه منطقه خودمختار کرد نشین، شیعه و سنی است. بعدا که بایدن معاون اوباما شد، ایده های او برای تجزیه عراق با صدای رساتری شنیده شد. جو بایدن درطرح خود با عنوان «مسیر سوم» مطرح کرد که برای مهار جنگ در کشور عراق باید مدل بوسنی را پیاده کرد تا امریکا با طراحی صلح دیتون، اقوام نژادی را از یکدیگر جدا کند. بایدن می گفت بخش مهمی از طرح تقسیم عراق، عقب کشیدن بخش عمده نیروهای امریکایی از این کشور تا سال 2008 و باقی گذاشتن تعداد اندکی نیروهای ضربتی است. طرح بایدن در دوره بوش عملی نشد ولی باراک اوباما بعد از ورود به کاخ سفید، بخش مهمی از این طرح را که مربوط به خروج نیروهای امریکایی از عراق و باقی گذاشتن شماری اندک بود تا پایان دسامبر 2011  عملی کرد. در شرایطی که خاورمیانه از عراق تا سوریه، لبنان و یمن درگیر بحرانی کم سابقه شد، زمزمه های اجرای غیر مستقیم طرح بایدن بیشتراز هرموقع دیگری به گوش رسید. در لایحه دفاعی سال 2015 ، دولت امریکا می توانست به دولت مرکزی عراق کمک نظامی کند ولی بند تعدیل شده 1223 در لایحه دفاعی 2016 که در کنگره امریکا طراحی شد، به دولت امریکا اجازه می دهد برای مبارزه با داعش در عراق، به جای کمک به دولت العبادی، کمک های خود را به طور مستقیم به پیشمرگ های کرد و قبایل سنی ارائه کند. این تقسیم بندی در بودجه دفاعی آمریکا درست بر اساس نقشه خاورمیانه جدید و تبدیل عراق به سه بخش مجزای کرد، سنی و شیعی طراحی شده است. نتیجه کار خاورمیانه ای جدید با کشورهای کوچک و ضعیف خواهد بود. کشورها براساس قومیت تقسیم می شوند و باید سال ها به دنبال دولت – ملت سازی و تحکیم مرزهای جدید باشند. تغییر مسیر سیاست خارجی امریکا باعث شد تا ثبات مبتنی بر مرزهای سنتی اولویت پایین تری برای سیاست خارجی امریکا داشته باشد، در نتیجه ایالات متحده با دست بازتری از طرح های مربوط به تقسیم در خاورمیانه حمایت می کند. بعد از صعود داعش در عراق، شمار کارشناسانی که معتقدند طرح های تقسیم عراق و در سطحی گسترده تر، خاورمیانه در مسیر سیاست خارجی امریکا قرار گرفته، به میزان قابل توجهی افزایش پیدا کرده است. برای نمونه، جفری گلدبرگ نویسنده و خبرنگار مجله اتلانتیک و خالق کتاب «زندانیان: داستان دوستی و ترور» در مقاله ای با عنوان نقشه جدید خاورمیانه به طور گویایی به راهبرد آمریکا در قبال کشورهای منطقه اشاره می کند: «زمانی که ما برای روی آماده سازی نقشه همراه مقاله کار می کردیم، توهم و اغراق را کنار گذاشتیم. با این حال وقتی که امروز به آن می نگریم اصلا خیالی به نظر نمی رسد. ما تقسیم سودان به دو کشور را پیش بینی کرده بودیم. (اگرچه آنچه را که امروز سودان جنوبی می نامند، «سودان جدید» نام نهادیم). ما «حزب اللهستان» را در بخشی از لبنان ایجاد کردیم که عملا امروز وجود دارد. شمال حزب اللهستان در کنار سواحل مدیتر