قاسم شهبازی
۱۳۹۵/۰۹/۱۲ ۱۶:۲۶ چاپ
چندکیلوکتاب می فروشید؟(داستان کوتاه)
گیل خبر/ قاسم شهبازی* چه دورانی بود, img15442479 کودکی هایی که مث بادبادکی رو درغروب جمعه ای هوا داده باشی گاه گداری توحافظه ات میادومیره, وقتی گذرت به بازارمیخورد تماشای پشت ویترین ها برام جذابیتی داشت که سیرنمیشدم, یادم میادهمین قصاب سرکوچه مون,بااون سبیلای شاه عباسیش ,ازلکه های خونینی که روی پیراهن سفیدش بوی قتل می داد, با شکمی برآمده وقتی که کاردهارو به هم می سایید, ویازمانیکه باصدای کلفتش با بابام شوخی میکرد,حس میکردم بابام باقویترین مرد دنیا رفیقه ,کیف میکردم,هرگزفراموشم نمیشه لحظه ای که بابام ازش پرسید,اقاخسرو درروزچندکیلو گوشت می فروشی,؟ قصاب کمی باسیبیلاش ور رفت وگفت, بازارکمی کساده , اخه مردم پول ندارن,والا چه عرض کنم حول وهوش شصت هفتادکیلویی فروش دارم,, بعدبابابام رفتیم مدادوپاک کن بخرم, یارو مطبوعاتیه پشت ویترین دیده نمیشد,گویاداشت جدول حل میکرد مارادید بلندشد,لاغرونحیف انگارچندسالی بودکه نخندیده بود, وقتی خریدکردیم زیرگوشی به بابام گفتم, بابا از این اقا هم بپرس چندکیلو کتاب درروز می فروشه, بابام خندید, یاروپرسید,چی شده چی گفت پسرتون ؟ بابام درحالی که خنده اش ادامه داشت, جریان قصابی رو براش تعریف کرد بعدگفت حالا ازم میخوادازشمابپرسم درروزچندکیلوکتاب می فروشید, مطبوعاتیه اب دهانش رو قورت داد کمی مکث کرد وگفت,ببین پسرخوب,مااینجا درماه شایددوتاکتاب بیشترنفروشیم که وزنش حتی به نیم کیلو هم نمیرسه, اما بایدبگم تومحل ما مردم همه ازفیزیک یاهمین بدنشان کارمیکشندکه مسلما نیازبه تغذیه دارند,که باخریدگوشت جایگزین میکنند اما کسی بامغزش کارنمیکنه تا بخواد یه چیز مقوی به مغزش بده حالا تا اون وقتها سالها گذشته مطبوعاتیه دست به عصاشده هروقت که می بینمش یادم میاد که اون وقتها چه حرف قشنگی زده بود *شاعر و فعال ادبی