ساعاتی در میدان ورزاجنگ؛
۱۳۹۵/۰۷/۲۷ ۱۲:۴۱ چاپ
گاو های خونین و انسان های خندان
گیل خبر/ نیما صائب* : همه روستا جمع شده است در زمین چمن ناهمواری که دو طرفش دروازه فوتبال است و جوانان هر روز جمعه در آن مشغول بازی می شوند. اما امروز فرق می کند. جمعیت زیادی آمده است. زنان هم در میان آن ها هستند. یکی یکی از راه می رسند. از چند روز قبل به من خبر داده بودند که خبری در راه است. روز موعود شد و خودم را رساندم به مکان مورد نظر. می گویند سنت پدرانشان است و از دیرباز تا کنون پابرجا بوده. سالی یک بار این مسابقه در روستایی در حوالی رشت برگزار می شود. مسابقه ای که اگرچه مخالفین زیادی دارد اما همچنان در بعضی از نقاط استان های شمالی برگزار می شود. *** 83109_934 کرور کرور آدم جمع شده است. بساط تخمه و پفک و چیبس هم به راه است. سماورها هم درحال جوشیدن. زنان و بچه ها روی تپه های مجاور به زمین فوتبال زیراندازشان را پهن کرده اند و مردان مشغول گپ و گفت باهم اند. اولین گاو که سر می رسد سکوت حکمفرما می شود. گاوی سیاه رنگ با عضلاتی برجسته و کوهانی بزرگ و شاخ هایی تنومند. همچون نقش های برجسته مجسمه گاو سفالی تپه مارلیک که نماد خشم بودند. گیلک ها به این نژاد از گاو ، ورزا می گویند. ورزاها با صاحبانشان یکی یکی از راه می رسند. ناآرامند همچون جمعیتی که از سکوت درآمده و به هیجان آمده است. خون ها درحال جوشیدن اند. سیگارها پشت هم روشن می شود. حدود 10 گاو را به قسمت شمالی زمین می برند و به دور از همدیگر به دیرک هایی می بندند. اسم ها مشخص است و انگار که هر ورزایی شناسنامه و زندگینامه مخصوص به خود را داشته باشد برای اهالی محل و تماشاگران آشنا است. دست ها به جیب می رود و پول ها رو می شود. چند نفری هم آمده اند با لباس های مارک دار شهری. ظاهرا این کاره اند. از رفیقم که مرا به تماشای این مراسم دعوت کرده می پرسم که آیا این مردان شهری را می شناسد: «پارسال هم اومده بودن. می گن خیلی خر پولن. قمارباز حرفه ای. هرجا شرط باشه یه پای معامله ان. اگه دهاتی ها سر یه گاو 20 تومان 30 تومان شرط ببندن اینا شرطشون میلیونیه. پارسال یادمه که یکی از اینا به خاطر باخت سر یه شرط سنگین سوییچ ماشین شاسی بلندشو داد به اون یکی. عین خیالشم نبود. حالا امسال هم اومده. همون کت سفیده.» کت سفید نازک بهاری پوشیده بود. زیرش هم یه تی شرت سیاه که پر از خطوط لاتین بود. با یک شلوار جین برند لیواز. 40 سالگی را رد کرده بود. صف اول تماشای مراسم برایش صندلی گذاشته بودند و وسایل پذیرایی. 7 ، 8 نفری هم مثل خودش ، روی صندلی های دیگر نشسته بودند. با همان وسایل پذیرایی. اما بقیه مردها سرپا بودند. اولین ورزا که وارد زمین شد ولوله ای به راه افتاد. جمعیت فریاد می کشید. حتی زنان هم بالای تپه های مجاور جیغ می کشیدند. دومین گاو که ظاهرا متعلق به همان روستا بود صدای تشویق آدم ها را دوچندان کرد. مردم سرازپا نمی شناختند. انگار قهرمانی را دیده بودند. خیلی ها ظاهرا به گاو روستایشان چشم امید بسته بودند. دو ورزا دو طرف میدان دایره ای شکلی که با حصار از جمعیت پراز هیجان جدا شده بود ایستاده بودند با نگاه هایی خشمگین و پر از استرس و نگرانی. صاحبانشان طنابی به شاخ و گردنشان بسته بودند تا هدایتشان کنند. ورزا ها را به همدیگر نزدیک کردند تا همدیگر را بو کنند. ورزاهایی که از گوسالگی آموزش داده شده بودند برای جنگ ، سخت عصبانی بودند. به سختی می شد مهارشان کرد. کنجکاوی امانم نمی دهد. از بغل دستی ام که مردی چهل ساله است و از شدت هیجان پشت هم سیگار دود می کند پرسیدم که ورزا ها چطور یاد می گیرند که باهم بجنگند: «ورزاها را از بچگی آموزش می دن. اصلا فقط به خاطر جنگیدن به دنیا می یان. وقتی به سن سه تا 5 سالگی می رسن دیگه آماده جنگ هستن. در تمام این سال ها یاد می گیرن که چطور وقتی ورزای نر دیگری را ببینن تیکه پاره اش کنن.» *** صدای سوت همچون نفیر مرگ سر برمی کشد و غریو جمع آسمان را می شکافد. طناب رها می شود و اولین ضربه سر همچون پتک سهمگینی فرود می آید و آه از نهاد جمع برمی خیزد. چند دقیقه ای نمی گذرد که خون ها فواره می کند و صدای اصابت شاخ ها به همدیگر و به گوشت ها امان آدمی را می برد. ناله ورزای خونین که شنیده می شود دیگر طاقت ماندنم طاق می شود. هر دو ورزا خونین اند. خسته. دیگر نفسشان درنمی آید. بدن ها به لرزه درآمده است. پا یارای تحمل آن وزرن سنگین را ندارد. یکی از آن دو سکندری می خورد اما می ایستد ، انگار از سر غرور. آدم ها همچنان فریاد می زنند. فریادی که با فریاد گاوها در هم می پیچید. یکی (انسان ها) از سر شادی و هیجان فریاد می کشد و آن یکی (گاوها) از سر درد و زجر.اما دقایقی نمی گذرد که ورزاها نای ناله هم ندارند. چمن به رنگ سرخ درآمده. پول ها در هوا تکان داده می شود و مشت ها گره کرده اند از فرط هیجان. تا اینکه یک گاو نر یک تنی به شرمساری به زمین می افتد. همه خوشحال اند. نمی دانم به خاطر پولی که برنده شده اند یا گوشتی که قرار است میل کنند. *** مسابقه سالیانه هنوز تمام نشده است. چند گاو دیگر باید نفله شوند. اما من... دارم به چشمان آن حیوانات شکست خورده ای می اندیشم که به خاطر حیوان بودن حتی قادر به اشک ریختن هم نیستند. دارم می اندیشم به آن لحظه ای که اگر انسان می توانست زبان حیوان را بفهمد بازهم آن ها را مجبور به مبارزه می کرد؟ می اندیشم به فرمان سلطان حسین صفوی که 5 قرن پیش مردم دیارم را دستور داده بود که از کبوترپرانی، گرگ دوانی، نگهدارى گاو و قوچ و سایر حیوانات براى جنگ با یکدیگر بپرهیزند و این دستور را نقش سنگ مرمر قهوه ای رنگی در ورودی مسجد جامع لاهیجان کرد. اما اکنون در دنیای مدرن و پس از گذشت پانصد سال هنوز هستند انسان هایی که علاقه ای به شنیدن این اندرز ندارند. *مجله ناجه 

همرسانی کنید:

نظر شما:

security code