درسال تحصیلی ۱۳۵۵ -۱۳۵۶ وقتی کلاس پنجم ابتدایی بودم، به علت داشتن قدی بلند، هیکلی درشت و شاید داشتن کمی اخلاق خوب، خانم معلم فرخی مرا به عنوان مبصر کلاس انتخاب کرد.
خانم معلم مهربانی که همه بچه ها او را دوست داشتند. مشق ها راخودش نگاه نمیکرد وظیفه من بود که مشقها را ببینم و خط بزنم. این کار را خیلی دوست داشتم با خودکار قرمز مشق همکلاسی ها را زرت زرت خط میکشیدم! خلاقیت به خرج میدادم یک روز خط مورب، یک روز ضربدر، یک روز علامت زورو! یعنی به صورت زد انگلیسی، خط میکشیدم، خیلی با این خط زدن کیف میکردم! مشق خودم را همیشه خانم معلم خط میزد و من خوش خوشانم می شد! قبل از ورود معلم دو ستون خوب و بد روی تابلو سیاه می نوشتم.
اسامی بچه های منظم و شلوغ کلاس را در دو ستون جدا مینوشتم. معمولاً قسمت بچه های بد را آخرین لحظه با تهدید شفائی فرد مذکور پاک میکردم. خانم معلم با دیدن اسم بچه ها و بلند کردن بچه های خوب و گاهی بچه های بد، چند کلمه ای با آنها حرف میزد.
آوردن گچ ازدفتر مدرسه و بردن وآوردن دفتر حضور غیاب از دیگر کارهای مبصر در آن زمان بود.
یک اضافه کار هم که ربطی به وظایف مبصری نداشت را انجام دادم ولی بعد پشیمان شدم .
چند نفر از بچه ها به من گفتند از خانم معلم سوال کنم چطور میتواند رنگ مو و مدل موی خودش رابا داشتن سه تا بچه هر روز عوض کند!! با اصرار بچه ها، من من کنان از خانم معلم پرسیدم خانم معلم گفت «کلاه گیس های مختلف می گذارم این کار وقتی از من نمیگیرد تو و بچه ها هم دیگه از این فضولی ها نکنید» گفتم چشم! و سریع سر جای خودم نشستم.
هر موقع صدا میزد « مبصر» سریع بلند می شدم به دنبال کار مربوطه میرفتم ولی بدترین کار و مصیبت برای من، بعد از خوردن تغذیه شروع میشد. تغذیه ای که شاه خائن به صورت رایگان به مدارس کشور می داد.
هر روز یک چیزی می دادند یک روز شیر پاکتی سه گوش ، یک روز موز، یک روز کیک، یک روز نان و پنیر سه گوش هلندی، یک روز بیسکویت و یک روز تخم مرغ جزو برنامه بود.
مسئولیت گرفتن تغذیه از دفتر مدرسه و تقسیم آنها بین بچه ها نیز با من بود. ولی مصیبت اصلی بعد از خوردن تغذیه توسط همکلاسی ها شروع می شد. بعد از خوردن تغذیه وقتی خانم معلم صدا میکرد «مبصر» من را تب مرگ میگرفت!
در این موقع بلند شدنم همرا با اکراه ومکث بود، بلافاصله خانم معلم داد میزد « مبصر زود بلند شو» و خودش به طرف پنجره می رفت و پنجره را باز میکرد و به افق خیره می شد.
وظیفه من در این موقع این بود که سریع بلند شوم و سر نیمکت همکلاسیها بروم و ماتحت همه آنها را بو کنم! تا بفهمم بوی بد از ناحیه کدام یک از آنها بوده است! اینکه سر ۱۵ نیمکت بروم و ما تحت ۴۵ نفر را بو کنم برایم خیلی آزار دهنده بود. وای به روزی که تغذیه تخم مرغ پخته بود!
بعد از شناسایی، فرد خاطی می ایستاد و شرمنده سرش را پایین می انداخت. بعضی اوقات اعتراض میکردند و میگفتند کار آنان نبوده و من دروغ گفته ام. خانم معلم کسی را که حرف نمیزد و احساس شرمساری داشت با یک دعوای معمولی مثل کمتر بخور یا مجبور بودی همه را بخوری قایله را ختم می کرد. ولی اگر طرف پر رو بازی در میآورد و حرف میزد و من را به دروغگویی متهم میکرد خانم معلم می گفت « این را ببر دفتر مدرسه» از اینکه هوای من را داشت کیف می کردم. ولی مصیبت این بود که هفتهایی چند روز باید مسیر کلاس به دفتر را همراه با استرس طی میکردم . بعضی از آنها در مسیر التماس می کردند که آنها را به دفتر نبرم، بعضی ها هم تهدید می کردند با برادر بزرگتر شان یا دوستانشان حالم را در بیرون از مدرسه می گیرند.
ناظم مدرسه آقای اسکافی با دیدن من در مواقعی که یک یا چند نفر همراه من بودند می گفت چیه مبصر باز هم تخم مرغ دردسر ساز شد؟ و بعد تشری به فرد خاطی میزد« خجالت نمیکشی این کار را می کنی» با توجه به عکس العمل فرد مورد نظر اگر حرف نمی زد و سرش را پایین انداخت می گفت دیگه تکرار نشه بدو برو سر کلاس، بی ادب. ولی اگر حرفی میزد یا مرا به دروغ گفتن متهم میکرد یا می گفت این کار را نکرده، خط کش خودش را بر می داشت و با توجه به لحن دانش آموز خاطی ۴ الی ۱۰ ضربه با خط کش روی کف دست خلافکار میزد. بعد میگفت سریع برو سر کلاس! اگر طرف مقابل باز هم اعتراض و یا انکار میکرد می گفت «فردا با اولیا بیا مدرسه تا تکلیف تورا معلوم کنم »ولی مدیرآقای شعبانی با دیدن من، به همراه می گفت بیرون بایستد و در را ببندد بعد به من می گفت چند بار به خانه معلم بگویم این جور کارها را خودش باید حل کند و بچه ها را به خاطر باد معده پیش من نفرستد! من برای کارهای مهمتری اینجا هستم من توضیح می دادم چون آقای ناظم نبود اینها را پیش شما آوردم یادآوری میکرد اگر ناظم نیست یا خودش مساله را حل کند یا منتظر بماند تا ناظم بیاید حالا برو سر کلاس.
پیغام را به خانم معلم می دادم. خانم معلم سری تکان می داد و لبخند زنان میگفت، برو بشین. خلاصه از این کار اینقدر بدم می آمد که مجبور شدم استعفا بدهم ولی خانم معلم قبول نکرد. دوباره به خانوم معلم گفتم، با تحکم گفت نمیشود باید تو مبصر باشی. خیلی فکر کردم تا راه حلی پیدا کردم به ناظم پیشنهاد دادم موقع زنگ تفریح که شما زنگ میزنید بهتر است هر کلاس یک مبصر در حیاط داشته باشد تا بچه ها را در صف منظم نگه دارد تاآنها شلوغ نکنند تا موقعی که وارد کلاس شوند، ناظم از پیشنهاد من خوشش آمد و به من گفت تو مبصرکلاس سوم باش و فردا صبح مبصر کلاس های دیگر را تعیین کرد. بعد از اینکه نقشه من پیاده شد به خانم معلم گفتم چون مبصر کلاس سوم شدم دیگه وقت نمیکنم به موقع سر کلاس خودمان باشم و بچه ها را ساکت نگه دارم وقت کم می آورم. خانم معلم استعفای مرا قبول کرد و مبصر دیگری برای کلاس انتخاب کرد.
این زمان بود که متوجه خیلی چیزا شدم. مبصرجدید فرد خاطی را از روی حس بویایی شناسایی نمی کرد! آن را وسیله تسویه حساب شخصی خودش کرده بود. بچه ها یی که حرفش را گوش نمیدادند و سر کلاس شلوغ می کردند و یا کسانی که با آنها بد بود و یا با او بد حرف میزدند، اعلام میکرد بوی بد از طرف شخص مورد نظر است! اعتراض کردم به من گفت به تو ربطی ندارد وقتی اعتراض خودم را تکرار کردم گفت حالت را میگیرم. فردای آن روز به عنوان فرد خاطی مرا وسط کلاس بلند کرد بچه ها ی کلاس اکثرا می خندیدند. خانم معلم نیم نگاهی به من انداخت وگفت بشینم. در مدت کوتاهی همه از مبصر جدید حساب می بردند با یک بار گفتن ساکت باشین همه بچه ها لال میشدند.
چند روز دیگر که باز بوی بدی آمد خانم معلم مبصر را صدا زد برای من جالب شده بود که این بار چه کسی قربانی میشود چون دیگر همه بچهها حرف مبصر را گوش میدادند واز او میترسیدند.
او سریع در کلاس دوری زد وگفت بویی نمی آید! خانم معلم گفت مگر میشود دو باره برو ببین، مبصر بین ردیف اول ونزدیک خانم معلم ایستاد وموذیانه گفت اینجاها بک بویی می آید! فضای کلاس خیلی سنگین شده بود،خانم معلم نگاهی به من کرد وبه مبصر گفت برو بشین. من مات ومبهوت این کار مبصر شدم.
رفتم و از مبصری کلاس سوم هم استعفا دادم ناظم استعفایم را قبول کرد. آن موقع فهمیدم نمیتوانم از قدرت برای خودم ابزار درست کنم و شیوههای مدیریتی را نمیدانم و توانایی انجام این کار را ندارم.
مبصر جدید بعدها پله های ترقی را یکی یکی طی کرد الان هم مسئولیت دارد. فکر میکنید در کشور چند نفر مبصر داریم که استعفا دادند وچند نفرمثل مبصرکلاس ما هستند؟! که بلد باشند از فرصت ها چطور استفاده کنند تا مبصر دایمی جاهای مختلف باشد که هیچ ربطی به هم ندارند؟!