این روزها مصادف است با سالگرد عملیاتهای کربلای ۴ و ۵ که در سال ۱۳۶۵ در شلمچه صورت گرفت. یادآور خاطرات دردناکی از آن روزها است. تعداد زیاد شهدای آن عملیات در طول جنگ و فوت پدرم در آن سال همزمان شده بود.
سال ۶۵ چون در واحد تبلیغات بودم مسئولیت گرفتن عکس از شهدا نیز با من بود، برای اولین بار بود که وارد معراج شهدا می شدم. تا از شهید آذرخش دروی پور که بر اثر اصابت گلوله خمپاره شهید شده بود، عکس بگیرم. آذرخش فرزند آقای ابراهیم دروی پور از پیشکسوتان عکاسی در رشت بود - که مجسمه او در خیابان سعدی در حال عکاسی کردن، روبروی ساختمان سازمان فرهنگی شهرداری نصب شده است -.
با نشان دادن برگه ماموریت وارد معراج شهدا شدم جایی که همه شهدای عملیات در آنجا جمع شده بودند تا بعد از شناسایی و کارهای اولیه هر شهید به شهر خودش اعزام شود. از میان انبوهی از شهدا عبور می کردم. توان در دست گرفتن دوربین عکاسی را در دستانم نداشتم، آن را به گردنم آویزان کردنم. با چشمانی پر از اشک مشغول خواندن اسامی شهدا شدم، آذرخش را پیدا کردم. خمپاره به بدن او برخورد کرده بود و روده هایش از بدنش بیرون زده بود. هر کاری کردم نتوانستم دور بین را تنظیم کنم. چون اشک امانم نمی داد. دریچه دیافراگم دوربین را حدودی تنظیم کردم و چند عکس گرفتم. از معراج بیرون آمدم.
بعد از عملیات کربلای ۴، که عملیاتی لو رفته بود و به همین خاطر زود تمام شد. برای فوت پدرم چند روز به مرخصی آمدم. بعد از برگشتم از مرخصی حدود ۱۵ روز بعد از عملیات کربلای ۴ ، عملیات کربلای ۵ شروع شد. من برای بار دوم به معراج شهدا رفتم. باخودم گفتم این بار با توجه به تجربه بار اول شاید بتوانم از شهدای گردان خودم عکس بگیرم. ولی این بار بلافاصله بعد از ورود شوکه شدم تعداد شهدا قابل مقایسه با دفعه قبل نبود. با نیسان اجساد شهدایی که روی هم افتاده بودند را میآوردند و همهجا از اجساد شهدا پر شده بود. من مات و مبهوت شده بودم. راه رفتن دست خودم نبود. انگار چند سانتی متر از روی زمین بلند شده بودم. چند قدم جلوتر چند کانتینر بزرگ مخصوص حمل گوشت را دیدم تا سقف پر از اجساد شهدا بودند که بوسیله بچههای تعاون تخلیه می شدند تا از روی پلاک شناسایی شوند و به شهرهایشان اعزام شوند.
هنوز وقتی این کانتینرها را می بینم حالم بد می شود. شهدای کربلای ۵ خیلی زیاد بودند.سالها بعد فهمیدم حدود ۷۵۰۰ نفر شهید و حدود ۳۵۰۰ نفر مفقودالاثر داشتیم که سهم گیلان حدود ۵۰۰ شهید بود.
عکس آذرخش را وقتی مرخصی آمدم با خودم آوردم و به عکاسی آقای دروی در پاساژ فاتحی خیابان علمالهدی رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتم همرزم پسرش هستم او آنقدر از آذرخش با حرارت حرف زد، از ورزشکار بودنش، از با ادب بودنش وازخاطراتش، من نتوانستم عکس فرزندش را به او نشان بدهم. یک بار دیگر بعد از گذشت چند سال عکس را با خودم بردم که به او بدهم ولی بازهم با شنیدن حرفهای او که پر از انرژی بود نتوانستم عکس را به او نشان بدهم. نمی خواستم اذیت شود. هر بار پیشش میرفتم و عکسی میگرفتم. من هیچ وقت از جریانات و خاطر ه آن روز با او هیچ نگفتم.
به فرمانده گردان گفتم نمی خواهم دیگر در تبلیغات باشم. موافقت نکرد گفت من نیروی مثل تو ندارم که هم عکاسی و فیلمبرداری بلد باشد وهم خطاطی بکند. پیشنهاد دادم پس رویه را عوض کنیم به جای عکس گرفتن از شهدا از همه بچه های گردان در زمان زنده بودن عکس میگیریم و با آنها مصاحبه میکنم. تأثیرش بهتر است تا اینکه عکس تکه تکه شده فرزندشان را به آنان نشان دهیم. قبول کرد. گفتم، اولین عکس را از شما شروع میکنم. خوب بمون یک عکس حجله ایی از شما بگیرم خندید وگفت تا نان وخرمای تورا نخورم نمی میرم ! گفتم دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد -
فرمانده ما کرمانشاهی بود حاج شاهرخ دایی پور، سه سال پیش سوریه شهید شد - گفت باشد همین کاری را که میگویی انجام بده ، برو از همه بچه هاعکس بگیر و مصاحبه انجام بده-
عکس ومصاحبه را بعد از شهادت برای خانواده هایشان می فرستادم عکس از همه بچه های گردان داشتم همراه با مصاحبه ایی که هم گریه داشت وهم خنده. وقتی خانواده شهدا صدای بچه های خودشان را میشنیدند انگار یک دنیا را به انها داده ایم. عکس هایی که حتی چند لحظه قبل از شهادت در شلمچه گرفته بودم. عکس شهید امیر پر دل خوشحال از لاهیجان و اکبر عظیمی ها از قزوین شاید یک دقیقه قبل از شهادت بود با خیال راحت عکس شهدا و صدایشان را به خانواده ها می دادم و خاطرات آنها را برایشان تعریف میکردم از اینکه راهی پیدا کرده بودم تا کمتر خجالت بکشم احساس بهتری داشتم.
هنوز هم با خجالت سر قبر شهدا میروم. نمی توانم در آنجا خیلی حضور داشته باشم. فاتحه ایی می خوانم و می روم هنوز از آن ها خجالت می کشم. خیلی از آنان به من از روی شوخی می گفتند - سره خور - تمام روز دوربین دستم بود و به بعضیها میگفتم که نور بالا میزنی بذار یه عکس ازت بگیرم. معمولاً می ایستادند تا عکسی بگیرم و تیکه ای به من میگفتند و می خندیدیم. بعد از جنگ دیگه دست و دلم به عکاسی نرفت. خیلی مشکل است به نسل امروز انتقال بدهیم که ۵۰۰ نفر غواص رفتند ۳۰۰ نفر برنگشتند یعنی چی ؟! گردان رفتند و گروهان برگشتند یعنی چی؟! بچههایی که آن سالها در میدان بودند الان در میدان حضور ندارند. نمیدانم چطور مسئولین ما رویشان میشود مراسم در مزار شهدا میگیرند. بسیاری از افراد شورای شهر، فرمانداران ، استانداران، بخشداران، شهرداران و مدیران کل کارشان را از مزار شهدا شروع میکنند.چطور رویشان میشود ؟! آقای استاندار، آقای فرماندار، آقای شهردار، آقای مدیرکل نمی دانم کدام عملیات بودید، نمی دانم چه تعداد شهید از نزدیک دیده اید، نمی دانم چقدر از حجم زیاد خمپاره و توپ دشمن ساعتها در سنگر زمین گیر شدهاید، نمیدانم چقدر در آب سرد اروند وسط سرما غوطه ور شدهاید، نمی دانم چند نفر در بغل شما شهید شدهاند، نمی دانم چقدر از این عملیات به اون عملیات رفته اید، نمی دانم چقدر با یادآوری آن خاطرات اشک از چشمانتان جاری شده.
می دانم چند بار از نوشتن این یادداشت چشمهایم خیس شد، می دانم چقدر از این فرمانداری به آن فرمانداری می روید میدانم می خواهی فرماندار بشوی که بعد معاون استاندار شوی، میدانم می خواهی استاندار شوی که بعد وزیر شوی، می دانم که وزیرمی شوی اگر باز هم نشد دوباره استاندار شوی،اگر نشد نماینده میشوی، میدانم وقتی استاندار میشوی میخواهی سهم همه افراد ذی نفوذ و قدرت را در نظر بگیری، میدانم افراد را بر اساس لیاقتشان انتخاب نمی کنی، می دانم آدمها را بر اساس سفارش صاحبان قدرت انتخاب میکنی، میدانم ادمها را از روی محل تولد شهرشان انتخاب می کنی، میدانم آدمها را از روی ارتباطاتی که می توانند ایجاد کنند انتخاب می کنید.
در آن سالها توانایی عکس گرفتن از اجساد شهدا را نداشتم به فرمانده گفتم دیگر نمیتوانم این کار را بکنم با انتقال من موافقت کن یا رویه را عوض کنیم و موقع زنده بودن از آنها عکس بگیریم نه بعد از شهادت، فرمانده با انتقال من موافقت نکرد و گفت دیگران تخصص تو را ندارند رویه را عوض می کنیم از زنده بودن آنها عکس بگیر.
آقای استاندار، آقای فرماندار اگر نمیتوانید تقاضای انتقال کنید و یک کار دیگر در این مملکت انجام دهید حداقل رویه تان را عوض کنید و فقط سر قبر شهدا نروید. فقط ذره ایی از اخلاص آنها را چاشنی کار کنید و به فکر زنده ها باشید. باری از روی دوش مردم بردارید. سالهای زیادی مردم هزینه ناکارآمدی مدیران را دارند می دهند که از این مقام به مقام دیگرمی روند. فرقی بین چپ و راست هم ندارد. می خواهند فقط مدیر باشند.
چرا استاندار، فرماندار، بخشدار یا شهرداری نداریم که یکبار قبول کنند چون تخصص ندارند استعفا دهند هی از این استانداری به ان استانداری یا از این فرمانداری به آن فرمانداری از وزارت به وکالت از وکالت به وزارت میدوند! آخر مگر اینها در چند رشته متخصص هستند هیچ کدام اینها حرفهای شهید چمران را نشنیده اند که می گوید - آن کسی که تخصص ندارد و کاری را می پذیرد بی تقواست - چرا دراین چهل ساله انقلاب همه انتصابها به جا و شایسته است! وهمه به شما تبریک می گویند به بومی بودن شما افتخار می کنند و رگ گردن درشت می کنند
علیرضا عصار حس و حال امروز شما را خوب می خواند
دوستانی که دم از جنگ می زنند
از تیرهای نخورده چرا لنگ می زنند
بیهوده دل مبند بر این تخته روی آب
روزی تمام اسکله ها زنگ می زنند
نظر شما: