گیل خبر/ رضا حقی

بهمن سال ۱۳۶۴ برای دیدن دوره آموزش نظامی وارد پادگان شهید محمد منتظری کرمانشاه شدیم.

هر گروهان یک آسایشگاه مخصوص داشتیم. هر گروهان متشکل از حدود ۲۰ شهر مختلف از ۶ استان کشور و در مجموع ۳ گروهان بودیم. بعد از تحویل گرفتن تخت و پتو و بالش و گذاشتن وسایل شخصی به محوطه پادگان برگشتیم. برنامه های روزانه را به ما اعلام کردند که ۶ صبح با ورزش و مراسم صبحگاه و صبحانه شروع میشد و تا ۸ شب ادامه داشت.

کلاس های مختلف تئوری و عملی مثل‌ تاکتیک، احکام، تخریب، تکنیک،قرآن، ش.م.ر، تیراندازی و دفاع شخصی. هر کلاسی مربی متخصص خودش را داشت. به همه ما یک کیسه سربازی دادند که داخلش چند دست لباس زیر و لباس نظامی بود .

چون صد و سی کیلو وزن داشتم لباس نظامی اندازه من نبود. از خوش شانسی من خیاط پادگان هم یک هفته مرخصی رفته بود، به من گفتند چون لباس نداری فعلا فقط در کلاس های تئوری شرکت کن و در کلاس های عملی با فاصله وایستا و نگاه کن تا خیاط بیاید و لباس اندازه تو بدوزد.

و من در این یک هفته فقط از بچه ها سان میدیدم! و آنها کلی متلک به من میگفتن که بد نگذره! مربی های کلاس ها هم هر موقع چپ چپ به من نگاه می‌کردند تا کمتر ادا و اطوار در بیارم، و با نگاه می گفتند که سر فرصت حساب من را میرسند . با این پیشینه مربی های کلاس ها از من و داشتن وزن زیاد خودم به فکر چاره افتادم، چون از قبل سابقه کار تئاتر داشتم با توجه به روحیه هر مربی، خودم را آماده کردم تا با گفتن جمله ای یا حرکتی او را به خنده بیاورم، تا چایی نخورده با هم پسر خاله شویم! خلاصه بعد یک هفته خیاط آمد و دو لباس را تبدیل به یکی کرد تا اندازه من شود .

شش صبح اولین کلاس آمادگی دفاعی ، مربی اشاره به یک غار کوچک در دامنه کوه کرد و گفت به شماره سه میرید به غار و از داخل غار یک پر کبوتر میاورید. حدود یک ساعت طول می‌کشید تا برویم و برگردیم. من بعد از چند دقیقه دویدن خسته شدم و پشت سنگی نشستم و به چند تا از بچه های گروهان گفتم چند تا پر بیشتر با خودشان برایم بیاورند ؛ آن ها هم برایم پر آوردند .

بچه ها کم کم در محوطه صبحگاه پادگان جمع شدند مربی رو کرد به من پرسید پر آوردی؟ گفتم : تا آخر آموزش چند بار باید این کار را بکنیم؟

گفت: حداقل سی بار.

حدود ۱۵ پر بهش دادم، گفتم این بیعانه! بار دیگر با هم تسویه میکنیم ! پرها را از من گرفت و بهت زده به من نگاه کرد و خندید و رفت.

با خودم گفتم اولی را راحت شدم پسرخاله شدیم!

کلاس بعدی ش.م.ر بود ؛ مربی آمد سر کلاس و گفت : کی میدونه ش.م.ر مخفف چیه؟ گفتم: در این موقعیت جنگی ش.م.ر یعنی بیخیال شهین و مهین و رزا بشیم و به فکر ازدواج نباشیم! بچه ها خندیدن مربی هم خندید و گفت: یه نفر دیگه بگه.

گفتم: یکی دیگه بگم؟ گفت بگو. گفتم ش.م.ر یعنی شل باشی میمیری ردخورم نداره.

گفت این بهتره و ادامه داد ش.م.ر مخفف شیمیایی میکروبی و رادیو اکتیو است . واقیعتیش همینه که با وجود بیرحمی دشمنان ما اگه شل باشی میمیری و ردخورم نداره . از اون جلسه به بعد هر موقع کلاس میومد با همین جمله من جلسه را شروع میکرد یعنی پسرخاله شدیم!


کلاس بعد تکنیک بود مربی گفت: به دست فنگ _ یعنی اسلحه سنگین وزن ام۱ را بیاورید بالاــ و گفت: حالا به شماره ۳ میرید دم در نگهبانی پادگان و دژبان را زیارت میکنید و برمیگردید و خودش زودتر از همه شروع کرد به دویدن.

کل گروهان هم به دنبالش دویدن ، باز هم ۵ دقیقه دویدم و از نفس افتادم . آن ها بعد از یک ساعت دویدن برگشتند و من هم در مسیر برعکس آن چند دقیقه را با آن ها دویدم. مربی گفت: دژبان را زیارت کردی؟ پرسیدم: شما آن را زیارت کردی ؟ گفت : آره

دستم را به صورتش کشیدم و گفتم: زیارت میکنم زیارت کننده را قربه إلی الله. 

خندید و سریع تر دوید. با این مربی هم پسرخاله شدیم و تمام!

نصفه های شب بود دیدم به آسایشگاه حمله کردند! تیراندازی، گاز اشک آور در آن تاریکی با چشمان گریان همه هراسان آمدیم بیرون، چند نفر هم استفراغ کردند. پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند خشم شب زدن.

دیدم همه مربی های کلاس های عملی ما جمع شده اند خلاصه بدو، بایست، بشین، بر پا، کلاغ پر ،پا مرغی و بعد یک ساعت گفتن: بخوابین روی زمین.

من هنوز گیج و منگ بودم فرصت نکردم با پسرخاله های خودم حال و احوالی بکنم! ولی میدیدم که هر کدام زیر چشمی مرا نگاه میکنن و به هم دیگه چیزی میگن .

مربی اصلی کلاس که تا الان او را ندیده بودم جلو آمد و اعلام کرد کلاس جهت یابی داریم. گفتم خدا پدرت را بیامرزد! مگر روز را از شما گرفته اند که نصفه شب کلاس میگذارید آن هم با این وضع ؟ گفت مگه خونه خاله اومدین ؟ جوری خوابیده بودین که اگر همه شما را به رگبار میبستند متوجه نمیشدید.

گفتم: برادر! ما داریم آموزش میبینیم تا وارد جنگ شویم هنوز وارد جنگ نشده ایم. شما میخواهید ما را از دست بدین و همه بمیریم؟

گفت در شب هیچکس حق صحبت نداره و ادامه داد: من روز ستاره از کجا بیاورم تا جهت یابی را به شما یاد بدهم؟

دستم را به معنای اجازه خواستن بلند کردم و گفتم: ما در آسایشگاه یک چیزی داریم به نام تخته سیاه ، میتوانی ستاره ها را روی آن بکشی و برایمان توضیح بدهی !

گفت: حرف نباشد روی زمین بخوابید و خوب آسمان را نگاه کنید. ستاره ها را به ما نشان میداد و میگفت دب اکبر کدام است و چه فرقی با دب اصغر دارد؟ ستاره بادبادکی کدام است و چجوری باید شمال و جنوب و شرق و غرب را پیدا کنیم؟

 بعد جهت یابی از روی خزه روی تنه درختان را به ما آموزش داد و گفت: همه سینه خیز بروید تا مورچه ها و لانه مورچه پیدا کنیم تا با توجه به جهت لانه مورچه بتوانیم شمال و جنوب را تشخیص بدهیم .

در حین سینه خیز رفتن، چند بار با پا به من ضربه زد که تندتر بروم، نفهمیدم چرا فقط با من لج کرده بود. دستم را بلند کردم که حرفی بزنم ، داد زد حرف زدن در شب ممنوع است.

دوباره با پا به من زد پرسید: این همه گوشت را از کدام قصابی گرفته ای؟ حرفی نزدم، دوباره لگد زد!  پرسید: مگه لالی؟ جواب بده، این همه گوشت را از کدام قصابی گرفتی؟

من هم گفتم باداباد جواب دادم! گفتم: از همان قصابی که این همه استخوان به تو انداخته اند! بلند خندید و دور شد. من هم آرام آرام به سینه خیز ادامه دادم.

بعد متوجه شدم یک نفر با سرعت به صورت سینه خیز به طرف من میاید، دیدم مربی ماست. به او گفتم: میترسی مورچه ها را پیدا کنیم و بخوریم و به شما ندهیم؟! خاطر جمع باش پیدا کردیم خبرت میکنیم! خندید و گفت: نه شرط را باختم، و باید سینه خیز بیایم!

پرسیدم چه شرطی؟ گفت با مربی های دیگه شرط بسته که نمیتوانم او را به خنده بیاورم؛ چون او را خنده آوردم شرط را باخته ، و باید با ما سینه خیز بیاید تا مربی های دیگر او را تماشا کنند!

گفتم آخر پدر خدا بیامرز شرط را آنها برده اند ، تو باخته ای ، ما چرا باید سینه خیز برویم ؟! گفت: بعضی چیز ها را باید در موقعیت قرار بگیری تا یاد بگیری ، تا راه را از چاه تشخیص بدهی ، نمیتوان همه چیز را وقتی روی صندلی نشسته ای ، انتقال داد ، باید اینجا روی زمین دراز بکشی ،بوی خاک را حس کنی ، گاز اشک آور چشمت را بسوزاند ، سینه خیز بروی و خوب یاد بگیری تا در ذهنت بماند.

پرسیدم حالا تا کی باید سینه خیز برویم؟ جواب داد: آنقدر سینه خیز برویم تا برسیم به قبرستان!

بدون اراده نشستم گفتم: نصفه شب، قبرستان !؟ جان مادرت کوتاه بیا.

گفت: از قبل توی برنامه بوده جهت یابی از روی قبرها, تازه تو که نباید مشکلی داشته باشی من هم در کنارت دارم سینه خیز میایم .

گفتم تو شرط را باخته ای منتش را روی سر من میزاری ؟ تازه چند تا لگد هم به من زدی که راضی نیستم.

گفت: بیا چند تا لگد را تلافی کن تا بی حساب شویم.

از نگاهش فهمیدم که راست میگوید گفتم: نه بخشیدم ، الان بچه ها فکر میکنند انقلاب شده! همه میریزن نصفه شبی روی سرت و تو را زجرکش میکنند!

پرسید: پس حلالم کردی؟ گفتم: آره کوفتت بشه! خندید و گفت: رشتی به پررویی تو ندیدم !

۳۵ سال بعد از آموزش آن شب که آخرش به قبرستان ختم شد و ۱۰ کیلومتر پیاده روی ، سینه خیز و پا مرغی و پا شتری رفته بودیم نسبت به همه کلاس های تئوری و عملی دانشگاه بیشتر در ذهنم مانده است . مربی ما راست میگفت. بعضی اوقات باید روی صندلی ننشینیم و در اتاق نباشیم روی خاک بخوابیم و غلط بزنیم و در تاریکی شب در قبرستان بمانیم تا بهتر درک کنیم و بهتر بفهمیم و به قولی تا فیها خالدون متوجه شویم !

آقای رئیس جمهور!
که بعضی از آدم های خارج و داخل قوه قضاییه را به خاک خوابانده ای و عده ای در زندان خوابیده اند. اگر میخوای از مدیران با تجربه چهل سال بعد از انقلاب استفاده کنی، خیلی از آن ها باید روی خاک بیفتند، غلط بزنند و سینه خیز بروند تا جهت یابی درست را جوری یاد بگیرند که به طرف دشمن نروند. قدر این مردم را بدانند و مردم را نپیچانند. به آن ها خدمت کنند و وعده های سر خرمن ندهد. شعار حال بهم زن سر ندهند، هزینه مدیر بد بودن را بدهند، در فیش حقوقی نجومی آنها چیزی به اسم درصد ناکارآمدی بذار تا حقوقشان کمی به حقوق کارمندان نزدیک شود، اینقدر برای گرفتن پست به آب و آتش نزنند.

دیده ام که مثل رئیس قوه قضاییه قبلی نبودی که همش در اتاقی نشسته بود و با معاونان درباره مسائل جهانی حرف میزد و رهنمود میداد.

دیده ام مثل رئیس جمهور قبلی هم نیستی که وقتی را که برای گریم ریش خود میگذاشت بیشتر بود تا وقت رسیدگی به مشکلات مردم !

آقای رییس جمهور!
میخواهم بگویم فساد در اکثر مناسبات اداری در همه سطوح جامعه رسوخ کرده و قبح فساد از بین رفته. سالها سازمان بازرسی بودی سر نخ فساد مدیران را میدانی، باند بازی آنان را میشناسی. خیلی از مدیرانی که در این ۴۰ سال مسئولیت داشتند باید جهت یابی خدمت به مردم را به مدل امروزی، مربی اموزش، ما یاد بگیرند.

اگر هم که از آدم های جدید استفاده میکنی، چه بهتر! میتوانی مدل امروزی مربی ما را پیدا کنی که با پا به من چند بار لگد زد و کنار من سینه خیز رفت و از من حلالیت خواست ولی با همین برخورد خودش در طی دوران آموزشی، من ۳۶ کیلو وزن کم کردم! و آخر آموزش همه بچه های گردان پیش من نفس کم آورده بودند.

من چهار ساعت تمام با چالاکی میدویدم و ممنون مربی خود بودم . هر چند مربی من تنها آدم آن پادگان بود که در بمباران پادگان توسط عراقی ها شهید شد  و من در مراسم سوم او خاطرات خودم را با او برای بچه ها میگفتم و بچه ها خنده و گریه هایشان با هم مخلوط شده بود ، ولی آخر مراسم فقط گریه بچه ها بود که سالن را پر کرده بود.

بعد از پایان مراسم مسئول آموزش پادگان به من گفت: مربی سفارش من را به او کرده و پیشنهاد داده که من بعد از اتمام دوره در پادگان بمانم و مربی بشوم.

گفت :او معتقد بود با زبان تئاتر و نگاه نقادانه خودم میتوانم مربی خوبی برای پادگان باشم.

قبول نکردم. گفت: تو که به همه کارهای ما نقد داری بیا خودت درستش را انجام بده.

گفتم: منتقد کسی است که جاده ها را میشناسد ، ولی رانندگی نمی داند، در ضمن مربی شهید ما خیلی از چیزها را با هم داشت. صلابت، شجاعت، نقدپذیر بودن، صداقت، شهامت، عذرخواهی کردن، و مهم تر از همه عاشق این کار بود. اینقدر چیزهای خوب را با هم داشت که خدا او را برد پیش خودش و من خیلی از آن چیز ها را ندارم ؛ همان موقع فهمیدم که مربی خوبی نمیشوم و در انجا نماندم.


آقای رییس‌جمهور!

بسیاری از مدیران ما متوجه نیستند مدیر خوبی نیستند و باید جای خودشان را به نفر دیگر بدهند, باید بروند!

آقای رئیس جمهور!
جوری این ها را سینه خیز ببر که تا فیها خالدون متوجه شوند، تا جهت یابی درست را یاد بگیرند، جهت یابی خدمت به مردم را به وسیله همه راه های ممکن.

تا این شعر سعدی را آویزه گوش خود کنند:


عبادت به جز خدمت خلق نیست         به تسبیح و سجاده و دلق نیست 

گیل خبر: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.