یک تصویر از آخرین دیدارِ استاندارِ جوان!!! با جوانانِ دیروز و امروز باعث شد به بزرگترین بحران این روزهای کشور کمی فکر کنم،به بحرانی که زیست روزمره خیلی از ما را در خود گرفتار کرده، «بحرانِ جوانی به تعویق افتاده» تصاویر جوانانِ امروزی که پشت در مانده بودند، در دیداری که قرار بود به نامشان برگزار شود و صندلی هایی که من و همنسلانم به رسم عادت دیرینه اشغال کرده بودیم.سالهای قبل خودم روی همان صندلی ها با قیافه ای حق به جانب نشسته بودم و اتفاقا در میانه ی مراسم میکروفون را هم روشن کرده بودم و به خیال خودم،بخشی از مطالبات جوانان را هم مطرح کرده بودم.پس از پایان صحبت ها دوباره منِ چهل ساله یاد روزگار جوانی افتاده و کیف کرده بودم.حسِ شیرینی بود.شاید به دلیل همین حلاوت است که امروز دست و دلم نمیرود چندکلام با همنسلانم دردِ دل کنم.چون میدانم این شیرینیِ نشستن در جایگاه جوان،چقدر میتواند وسوسه انگیز و هوش ربا باشد.خصوصا اگر این روزها همه ی دستورالعمل ها و بخشنامه ها و قوانین،آخرشان به انتصاب جوانان بازگردد و آمارها نشانگر انتصاب پر تعداد جوانان بر مسندهای استان باشد.(هرچند جوانی را با تعریفی جدید استحاله کنیم) اما دلم میخواهد پیش از آغازِ نگاهی سطحی در علل این پدیده ی شیرین برای ما و تلخ برای جوانانِ امروز از همه جوانانی که سالهاست(حداقل پنج تا ده سال) صندلی هایشان را مصادره کرده ام طلب بخشش کنم و بخواهم که این را بر ما ببخشایند که کامِ دائم التلخمان را به شیرینی جوانی، چند صباحی خوش کردیم و در این مسیر به جوانی آنها ظلم کردیم. اما درباره دلایل این رخداد و تعویق جوانی نسل ما و کِشدار شدنش شاید از نگاه من چند بزنگاه و رخداد بیش از بقیه خودنمایی کند که به ترتیب بیان میکنم،شاید به عنوانِ عذرِ تقصیر : یک: آغازِ جوانی و انباشت مطالبات، جوانی ما که متولدین دهه های پنجاه یا اوائل شصت هستیم و اتفاقا در طیف های اصلاح طلب جای میگیریم، مصادف شده بود با دوران انباشت مطالبات و اتفاقا به تعویق افتادن آنها.در روزهای خوش هفتاد و شش که ما تازه به بیست سالگی یعنی اوج جوانی وارد میشدیم،نسلِ پیش از ما که انقلاب کرده هایی بودند که ده سال طعم حذف و طرد را چشیده بودند تازه فرصت کرده بودند سرِ سفره ی انقلاب بنشینند.خیلی از بزرگترهای!!! آن روزِ ما که در سی یا چهل سالگی به سر میبردند با دوم خرداد به نام و نان و نوایی رسیده بودند و هزار آرزو برای میهن و کشورشان و انقلابشان داشتند.میخواستند عدالت و آزادی و دموکراسی را سر سفره های مردم بیاورند و در آن روزگار هر کس که در انقلاب نقشی داشت و هنوز از دایره ی انقلابی ها اخراج نشده بود خودش را مُحق میدانست که در منصبی و مقامی قرار بگیرد،برایشان هم فرقی نمیکرد این مناصب در نهاهای انتخابی باشد یا انتصابی،فرقی نمیکرد درون بدنه حاکمیت باشد یا در بدنه تشکیلات و احزاب،آنها که چند سال حذف شده بودند همه ی مناصب و میزها را حق خود میدانستند.از وزیر و نماینده مجلس تا شورای شهر و استاندار و فرماندار و مدیرکل،همه را بین خودشان تقسیم کردند و تقریبا فراموش کردند که پوسترچسبانهایشان هم لازم است در مدارج و جایگاه های حزبی و تشکیلاتی یا مناصبِ خُرد، رسمِ سروکله زدن با قدرت را بیاموزند.عطشِ خدمت و شوقِ قدرت چشم و گوششان را بسته بود و آنچنان در بادِ آن بیست میلیون رای خردادی، «جیک جیک مستونشون بود که سوزِ زمستونشون نبود.»
دو:پایانِ زودهنگام جوانی نسل ما با دوم خرداد هفتاد و شش جوانی آغاز کرد و با هشتاد و چهار و معجزه ی هزاره سومش خیلی زود تبِ جوانی اش فروکش کرد و با “زمستانِ بهارنشین هشتاد و هشت” پیر شد،خیلی زود تمام آمال و آرزوهایی که از آنسال در دلمان جرقه زده بود رو به خاموشی داشت و کسی چه میداند زمستان با شکوفه های پر از خیالِ میوه ی ما چه کرد.پیر شدیم و شکسته و لبریزِ خشم و حسادت.خصوصا وقتی می دیدیم که رایحه خوش خدمت دولت بهار چطور در آن هشت سالِ سختش بر ما،چه آسان جوانانش را به همه ی مناصب انتخابی و انتصابی وارد میکند و ما هیچ ،ما نگاه و حتی گاهی ما سرکوب… این خشم و حسد هنوز درون تک تک ما نسل دومی های اصلاحات گاه چنان زبانه میگیرد که خودمان و اطرافیانمان را غرق آتش میکند.از بدعهدی زمانه و یارانی که از آنها چشم یاری داشتیم،دلگیر بودیم و خسته.انگار مثل آن شخصیت کارتونی جوانیمان را در یخچالهای قلبمان فریز کردیم تا روز موعودمان برسد و جوانی هایمان را از پستوها بیرون آوریم و خرج کنیم. سه:جوانی در زیر زمین و پستو در تمام این سالهای رکود، وادادگی ها و مصلحت اندیشی ها و منفعت طلبی ها و محافظه کار شدن ها و زیرآب زنی های بزرگترهای الگویمان را دیدیم و آموختیم آنچه نباید.یادگرفتیم چطور زیر پای هم را خالی کنیم،یاد گرفتیم چطور اخلاق را به مسلخ منفعت و مصلحت ببریم،یادگرفتیم چطور از اصلاح طلبِ دوآتشه ی مجلس ششم به یک اعتدالی بی خطر و سر به زیر تبدیل شویم.یاد گرفتیم حتی حرف زدنمان و لباس پوشیدنمان را هم تغییر دهیم.یقه هایمان کم کم دیپلمات شد،کت و شلوارهای رنگارنگمان برای روزهای مبادا آماده شد،کتابهایمان از دستمان افتاد و گوشی ها سلاحمان شد.سلفی بگیر های قهاری شدیم و شروع کردیم به جمع کردن آرشیو عکس هایمان با این مسئول و آن مقام و این فرماندار و آن مدیرکلِ سابق تا روز مبادا به کارمان بیاید.در آن سالهای سخت، ما بیکار ننشستیم.«گعده»های مان را برای روزِ بازگشت تشکیل دادیم، یارکشی هایمان را انجام دادیم و رفقای مان را انتخاب کردیم تا روزی که دوباره سرِ سفره ی انقلابِ سابق و اصلاحات امروز بنشینیم دستمان خالی نباشد.سفره همان سفره بود تنها رنگ و نامش را تغییر دادیم.آویخته این و آن شدیم تا از نام شان به نانی برسیم در همان روز مبادا.   چهار:رسمِ مریدی ما و اندوختن تجربه و رسیدن آن روز موعود در همین سال های پستو نشینی بود که مرید این یا آن شدیم و به دامنش آویختیم و در حلقه اش خودمان را اثبات کردیم.انگار همه ی ما می دانستیم روزی این احوال دگرگون خواهد شد و ما فرصت خواهیم داشت بالاخره از برند و عنوان اصلاح طلبی استفاده لازم را ببریم.پی برده بودیم که پله های ترقی را پیمودن بدون نوچگی و مریدی میسر نیست.باید به عکسی یا خاطره ای یا بزرگی می آویختیم. آرشیوهای مان را پر و پیمان کردیم تا آن روز موعود رسید. جالب اما آنجا بود که ما هنوز در سالِ نود و دو باز هم ستادِ جوانان بودیم.انگار همه ی ما جوانی های مان را از یخچال ها بیرون آورده بودیم تا استفاده کنیم. می خواستیم حق مان را از زمین و زمان بگیریم.مهم نبود سن شناسنامه ای ما چقدر است. مهم این بود که هر آیین نامه و دستورالعملی را می شد با سن ما تغییر داد و مناسب سازی کرد. سن جوانی را بالا کشیدیم و روی سی و پنج فیکس کردیم و هیچ فکر نکردیم که برای این دو یا سه سال چقدر جوان بیست ساله و بیست و پنج ساله را از رسیدن به جایگاه شان دور می کنیم، فکر نکردیم چه تخم نفرتی در دل جوان ها می کاریم با نشستن در جای شان،با خام خواندن شان.برای من و هم نسلانم «نود و دو» فرصت احیای جوانی از دست رفته بود و ما چه بی رحمانه همه را به پای این آرزو مچاله کردیم.اما در عوض نشان دادیم شاگردان و مریدهای خوبی برای بزرگترهایمان بودیم. پنج:فصلِ درو کردنِ محصول با پیروزی در انتخابات نود و دو ما جوانی هایمان را احیاشده دیدیم و مترصد فرصت شدیم تا با تمام وجود از این آغاز مجدد جوانی لذت ببریم،اما انگار هنوز نوبت ما نشده بود یا هنوز نتوانسته بودیم خودمان را خوب ثابت کنیم.انگار هنوز در صفِ ورود به بدنه حاکمیت خیلی ها جلوتر از ما بودند.همان ها که می خواستند کارهای نیمه تمام برزمین مانده شان در سال های دولت اصلاحات را به سرانجام برسانند این بار در هیبتی نو و به عنوانِ اعتدالیونِ شیفته ی خدمت پا به عرصه گذاشتند.گعده ها و حلقه ها دوباره شکل گرفت و کانون های قدرت تشکیل شد تا انتصابات را جهت دهد و به سوی این حزب یا آن حزب بکشاند. و باز هم در این جنگ قدرت،آنها که نه دیده شدند و نه به بازی گرفته شدند جوانانِ میان سالی بودند که باز هم تنها پوستر چسبانی به آنها رسیده بود و دوباره مشت.شان خالی مانده بود.بهانه ی جدید برای عدم به کارگیری جوانانِ قدیم همان بهانه ی تکراری چهل ساله بود ،برهه ی حساس کنونی. شش:عبور از آرمان برای مصلحت و عبور از اخلاق برای منفعت عصرِ اعتدال دیگر عصر آرمان های بلند اصلاح طلبانه ی مدل هفتاد و شش نبود. اعتدال با خود مفاهیم جدیدی چون مصلحت و هزینه و فایده را آورده بود.دیگر دم زدن از شعارهای دوران اصلاحات و یادآوری مجلس ششم، تندروی و افراطی گری خوانده می شد و من و همنسلانم که تازه سرِ پرسودای مان به دیوارِ سختِ اعتدال و مفاهیم تازه اش خورده بود نیاز به زمان داشتیم تا خود را با این تعاریف وفق بدهیم.اما طولی نکشید که آموختیم خودمان را و جمع های مان را پالایش کنیم و جوانان دیروز و امروز را به دو دسته افراطی و معتدل تقسیم کردیم و لیست های اعتدالی مان را بستیم تا به محض خالی شدن جا ،جانمایی کنیم.تصمیم گرفتیم اصلاح طلبی را به طاقچه ها بسپاریم و با پرچم اعتدال و تدبیر و امید شورا بسازیم و به رنگ اعتدال در بیاییم. دیگر خبری از آن جوان های هشتاد و هشت نبود که در سرشان بادِ آرمان های دموکراسی و آزادی بود.همه.مان نه با پا، که با سر به زمینِ واقعیت خورده بودیم. تصمیم گرفتیم سقفِ مطالبات مان را در ستادهای جوانان و شوراهای جوانان و …به جای تغییر در رویه حاکمیت یا تغییر قوانین ظالمانه یا برقراری عدالت و آزادی بیان و این شعارهای «هوایی» مشخص تر و «زمینی»تر کنیم و به سمتِ مطالبه ی انتصاب جوانان بچرخانیم.همه با هم یکدل و یک صدا شدیم که زحمت کشیده های ستادها و پوسترچسبان های سابق را مدیر و فرماندار و بخشدار و کارمند کنیم.برای این کار نیاز بود زیاد شعار تند ندهیم، معقول باشیم، آرمانگرا نباشیم، واقعیت ها و موانع دولت را بشناسیم و البته یقه دیپلمات و کت و شلواری هم باشیم.همه استحاله شدیم،استحاله درونی و بیرونی از اصلاح طلبانِ افراطی و آرمانگرا به اصلاح طلبانِ معتدل و واقع گرا . اتفاقا خیلی زود هم به سقف مطالبات مان رسیدیم و بیوهای اینستاگرام مان پر شد از القاب مشاور فرماندار و بخشدار و مدیر و …هر چند مسیر سخت بود اما به شیرینی انجامش می ارزید. در تمام این دلنوشته سعی کردم خودم را از هم نسلانم جدا نکنم چرا که معتقدم من هم هرگز به روزهای پسا هفتاد و شش و پیشا هشتاد و هشت بازنخواهم گشت.من هم تا همین دو سال پیش دعوت به مراسم روز جوان را حق خودم می دانستم،من هم تا دوسال پیش میان شورای جوانان اصلاح طلب و شورای جوانان حامی تدبیر و امید و شورای هماهنگی سرگردان بودم و همه را با هم می خواستم،من هم دوست داشتم جای جوان های تازه از گرد راه رسیده را بگیرم و همه شان را به سبد مجاهدین شنبه بازگردانم، من هم حاضر نبودم(و شاید نیستم) بدون جنگ و خونریزی صندلی و جایگاهم را به جوانان پیشکش کنم،به جوانان نسل سومی که ارزش هایش با انگاره های من زمین تا آسمان متفاوت است. هر چند می دانم در پس همه این تمامیت خواهی ها من و همنسلانم به آنها حسادت می کردیم.نه از آن رو که آنها اخلاق مدارتر و آرمان گراتر و پیشروتر بودند،بلکه از آن رو که آنها راه را خیلی زودتر و کم هزینه تر از ما یاد گرفته بودند.راهی که من و همنسلانم در بیست سال طی کردیم آنها پنج ساله پیمودند و خیلی هایشان پیشرفت کردند و بیوهای اینستاگرام و آرشیوهای عکس شان از ما چهل ساله ها پر و پیمان تر هم بود.آنها همه تجربه های دردناک ما را به راحتی طی کردند و به انجام رسیدند.به همان انجامی که ما برایش زیر پای رفقای مان را خالی کردیم. روز جوان امسال فرصتی شد تا به یادآوری ادوار گذشته و مسیری که پیمودیم بپردازم.سال هایی که ما درس های آموخته از بزرگان را خوب پس دادیم و جا پای همان ها گذاشتیم.سال هایی که حذف شدگی های مان را برای نسل های بعد تلافی کردیم.نسل ما یک عذرخواهی بزرگ به نسل های بعد بدهکار است بابت تمام صندلی هایی که از آنها دریغ کردیم،برای تمام فرصت هایی که از آنها گرفتیم،برای تمام مشورت هایی که با آنها نکردیم،برای تمام نقشه هایی که برای مسیر آنها کشیدیم و برای تمام درک نکردن های شان و نشنیدن شان. عذرخواهی می کنم از نسل های بعد از خودم که دوست نداشتم مثل پیشینیانم جوانی را رها کنم و جای.شان را تنگ کردم.عذرخواهی می کنم که عرصه ای اخلاقی را به آنها واگذار نکردم،از این که به آنها نشان دادم می شود و یا شاید باید ،آرمان ها و اخلاقیات را به مسلخ منفعت و مصلحت برد. امیدوارم در نسل بعد از من حس بخشش هنوز زنده باشد و پایدار.
گیل خبر: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.