گیل خبر / صبح یک روز پاییزی در دهکده ساحلی بندرانزلی به دیدارش رفتیم، بعد از ورود به منزلش هیچ چیز بیشتر از عکسها و مجلات قدیمی توجهم را به خود جلب نکرد، گویی وارد موزه ی تاریخ ورزش بندرانزلی شده باشی. مثل همیشه لبخند بر لب داشت و خاطرات شیرین گذشته را بازگو می کرد، آلبوم قدیمی خود را آورد و گفت تا نگاهی به آلبوم بیاندازید من یک چای دبش بیاورم. در میان عکسها چهره ی یک نوجوان چغر توجه ام را جلب کرد، خودش بود، سهراب وکیل منفرد اسطوره بوکس بندرانزلی، وقتی در مورد عکس از او پرسیدیم گفت: یادش بخیر، اینجا چهارده و نیم سال داشتم و یک اتفاق جالب برایم افتاد که هر گز آن را فراموش نمی کنم و همین شد سرآغاز روایتی خواندنی از اولین مدال آور جهانی تاریخ بوکس ایران که در دوران مربیگری اش در آلمان نیز این داستان مورد توجه رسانه های آلمانی نیز واقع گردیده بود. داستانی که بیشتر شبیه آن را در فیلمها دیده بودم، داستانی جالب و شنیدنی از ماجرای اوعجوبه نوجوان بوکس انزلی که با گریه توانست تهران را فتح کند. وکیل منفرد سهراب وکیل منفرد: از کودکی با برادر بزرگم نصرت و مرحوم حسین اقماض بوکس تمرین می کردیم و این دو نفر بوکس را به من آموزش می دادند، چهارده سالم بود که در مسابقات باشگاهی حضور یافتم و در مسابقات رسمی شرکت نکرده بودم، یک روز اداره تربیت بدنی یک لیست از اسامی کسانی که می توانستند در مسابقات انتخابی تیم ملی شرکت کنند به انزلی فرستاد و نام من هم در این لیست بود، خیلی خوشحال شده بودم، انگار دنیا را به من داده بودند، اما برادر بزرگم (خسرو) گفت تو فقط چهارده و نیم سال سن داری و اگر به این مسابقات بروی بوکسرها شوخی ندارند و احتمال دارد تو را بکشند. بعد از مخالفت برادرم شروع کردم به گریه کردن، آن زمان اجازه نداشتیم روی حرف بزرگترمان حرف بزنیم و چاره ای جز گریه کردن نداشتم، نفرات منتخب انزلی راهی تهران شدند و مرا نبردند، فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم باز هم شروع به گریه کردم و پدرم (عزیز وکیل منفرد) صدایم را شنید و گفت چه شده؟ گفتم می خواهم به مسابقات بوکس بزرگسالان بروم اما داداش خسرو اجازه نمی دهد، پدرم خسرو را صدا کرد و گفت چرا نمی گذاری برود؟ او به بوکس علاقه دارد پس بگذار برود مسابقه دهد، برادرم گفت پس به شرطی می گذارم مسابقه بدهی که کنار رینگ بمانم و اگر احساس خطر کردم تو را از رینگ خارج کنم. خودش مرا به تهران برد و برای وزن کشی به سالن بوکس رفتم، اما آنها شناسنامه مرا دیدند و گفتند تو زیر پانزده سال هستی و اجازه نداری در مسابقات بزرگسالان شرکت کنی، من در گوشه ای از سالن نشستم و باز هم شروع به گریه کردم، ورزشکاران و مردمی که آنجا بودند دور من جمع شدند، در همین زمان آقای پطروس نظربیگیان و آقای امیر علایی که نائب رییس و رییس بوکس ایران بودند شلوغی را دیدند و آمدند بالای سر من و وقتی ماجرا را فهمیدند آقای نظربیگیان گفت به مسئولیت من اجازه دهید در مسابقات شرکت کند. شب اول مسابقات برای انزلیچی ها بد بود و همه باختند و حذف شدند اما من حریفم را شکست دادم و باید شب بعد هم مسابقه می دادم، اما تیم انزلی باید برمیگشت و برادرم گفت تو نمی توانی به تنهایی اینجا بمانی و باید با تیم برگردی، اینجا بود که باز هم گریه های من شروع شد و برادرم دلش برای من سوخت و به برادرم نصرت و اغماض و بربری نفری بیست ریال پول داد که کنار من بمانند تا شب بعد که باختم مرا همراه خودشان به انزلی ببرند. شب دوم هم حریف خود را بردم تا خرج برادرم زیاد شود و مجبور شد به هر کدام دو تومان دیگر هم بدهد و این داستان چهار شب ادامه پیدا کرد تا به فینال رسیدم، تهرانی ها طرفدار من شده بودند و مرا تشویق می کردند و برایشان جالب بود که یک بچه همه قهرمانان بوکس را شکست می دهد. در فینال باید مقابل حسین برقشی قهرمان چندین ساله بوکس تیم ملی و دارنده مدال برنز آسیا قرار می گرفتم که ۱۲ سال از من بزرگتر بود، آن زمان بوکسرها از برقشی خیلی می ترسیدند و واقعا کارش عالی بود، برادرم خسرو نیز که از این موضوع نگران بود، گفت برقشی به تو رحم نمی کند و خطر مرگ تو را تهدید می کند و نباید به رینگ بروی، من باز هم شروع به گریه کردم و واقعا ناراحت بودم، وقتی داشتم گریه می کردم ناگهان پطروس نظربیگیان مرا دید و گفت دیگر چرا گریه می کنی؟ تو که فینالیست شدی، گفتم برادرم اجازه نمی دهد مسابقه دهم، او از برادرم خواست اجازه بدهد در فینال حضور یابم و برادرم گفت تنها به شرطی اجازه می دهم که کنار رینگ بمانم و اگر احساس خطر کردم حوله ای را به رینگ بیاندازم و مسابقه تمام شود. مسابقه فینال شروع شد و تمام توجه من به حوله سفید رنگی که در دست برادرم بود معطوف بود، ترس آنکه خسرو حوله را به درون رینگ بیاندازد باعث شد من قبل از اعلام داور به برقشی حمله کنم، که داور مرا متوقف کرد و گفت چه خبرت است من هنوز آغاز رقابت را اعلام نکرده ام، راستش می ترسیدم مشتهای اول را بخورم و برادرم حوله را پرت کند به همین دلیل به برقشی امان ندادم و ترس انداختن حوله به درون رینگ باعث شد تا در سه راند متوالی او را شکست دهم تا فردای آن روز روزنامه ها از شگفتی در مسابقات بنویسند و به من لقب ستاره مسابقات را دادند و برای اولین بار یک بوکسر زیر ۱۵ سال به عضویت تیم ملی بزرگسالان در آمد که تا به امروز نیز رکورد جوانترین عضو تیم ملی بوکس متعلق به من است. /انزلی کلاب
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code