آیدین آغداشلو
۱۳۹۳/۰۸/۲۲ ۱۲:۴۰ چاپ
گیل خبر / دفعه اولی نبود که به خیابان سهروردی و کوچه لشگری می رفتیم تا پای صحبت های مرد نقاش و روشنفکر زمانه بنشینیم، دفعه اولی نبود که راه پله ها را پایین می رفتیم و در مسیرش پرتره های جوانی «آیدین آغداشلو» و «شمیم بهار» را تماشا می کردیم تا مردی که همیشه محبوب هنرمندان بوده در را باز کند و پذیرایمان شود، ما روی صندلی های روبه روی میز و او پشتِ میزِ کارش بنشیند و گفت وگو کنیم.اما تقریبا، بار اولی بود که با آیدین آغداشلو، درباره خودش به گفت وگو می نشستیم، گفت وگویی که گمان نمی کردیم، چیزی حدود چهار ساعت به طول بینجامد، اما وقتی از خانه اش بیرون زدیم، برعکس وقتِ آمدن، خیابان ها خلوت بود و باران می بارید، بارانی که میانه های گفت وگو باریدن گرفته بود و صدایش در اتاق کار آقای نقاش می پیچید. رفته بودیم به مناسبت تولد و برگزاری نمایشگاه نقاشی اش گپی بزنیم، از ناگفته هایش در طول این سال ها بپرسیم و در بخشی دیگر هم درباره برگزاری نمایشگاه نقاشی پس از ٣٩ سال بگوید. لاجرم آن طوری که ذکرش رفت، گفت وگو مفصل شد و به درازا کشید، گرچه خسته کننده نبود و لذت بخش شد، اما در این مجال، بهتر دیدیم که ابتدا بخش مربوط به نمایشگاه و برگزاری آن را منتشر کنیم تا در فرصتی دیگر برسیم به ناگفته های جذاب آغداشلو از طول مسیری که تا ٧٥ سالگی دویده است، پس با هم چند و چون نمایشگاه نقاشی را که ٢٣ آبان ماه (جمعه) در گالری اثر روبه روی خانه هنرمندان برگزار می شود می خوانیم. ٣٩ سال گذشت از برگزاری نخستین و آخرین نمایشگاه شما -که سال ٥٤ برگزار شد- ، در طول این سال ها چه شد که به فکر نمایشگاهی دوباره نیفتادید؟ اصلا همان سال ٥٤ هم دیر بود برای برگزاری نمایشگاه آیدین آغداشلو! بله، بله، برای کسی که از ١٤ سالگی نقاشی می فروخت، خیلی دیر بود (خنده). راستی آن سال کسی بر نمایشگاه تان نقد منفی نوشت؟ نه، نقد منفی ننوشتند، به این دلیل که نوع نقاشی من همیشه بال های محافظی بالای سر خودش داشته و دارد، آن بال محافظ هم استادکاری نقاشی بود که کلش را توجیه می کرد. ابتدا بگویید چه شد که از سال ٥٤ به این طرف هیچ نمایشگاهی برگزار نکردید تا برسیم به اینکه چه شد امسال تصمیم به برگزاری نمایشگاه گرفتید... ببینید علت هر دو خیلی عجیب غریب و پیچیده است، ولی خب همین است که هست! من بسیار احساساتی بودم و فکر می کردم که نمایشگاه نقاشی گذاشتن و عده یی را دعوت کردن و میان شان قدم زدن و گوش تیز کردن برای دریافت تحسین و تایید در شأن من نیست، البته از سال ٥٤ به بعد. در سال ٥٤ هم خب فکر کردم که تا حالا نقاشی کشیده ام و باید نشان بدهم و پولش هم برایم مهم بود. همان سال ٥٤ هم دیر نبود؟ من یک گرافیست تمام وقت بودم که این کار وقت مرا می گرفت، به همین دلیل تمام نقاشی هایی که سال ٥٤ در نمایشگاه گذاشتم-در انجمن ایران و امریکا- تمام شان را در ساعات بعد از تعطیلی شرکت «گام» که رییس آتلیه اش بودم، می کشیدم، وقتی همه می رفتند من شروع می کردم نقاشی کشیدن تا ساعت یک شب. یادم می آید که «پرویز دوایی» همیشه با ما شوخی می کرد و می گفت: «وقتی نقاشان پای نقاشی شان امضا می زدند، من خنده ام می گیرد، خب تو نقاشی کشیده یی و پایش اسم می نویسی، به من چه مربوط؟ چرا یادآوری می کنی؟» (خنده) خب شوخی بود، واقعیت نداشت، منتها شاید روی من تاثیر داشت. این را همیشه می گفت، راجع به همه. آن نمایشگاه سال ٥٤ نمایشگاه بدی هم نبود، کارها همه فروش رفت و من خوشحال شدم، ولی از آن به بعد ناچار بودم که نقاشی هایم را بفروشم، می کشیدم و می فروختم، کاملا به سبک نقاشان دوره «کمال الملک» و شاگردانش، آن دوره هم همین طور بود، نقاشی می کشیدند بعد دوستان شان را دعوت می کردند و آنها می آمدند و می خریدند، یا بعضی ها مدل می شدند و سفارش می دادند و کار را قبلا خریده بودند، نقاشی از این دایره بیرون نمی آمد (مکث) ... یک قصه خیلی معروف داریم که یک جوری این مساله را توضیح می دهد: مرحوم «حاج مصورالملکی اصفهانی»، نقاش و نگارگر برجسته اصفهانی بعضی وقت ها خیلی تند و گزنده صحبت می کرد، خبرنگار جوانی رفته بود برای مصاحبه، غافل از اینکه بداند با چه کسی صحبت می کند، پرسیده بود: «استاد!-استاد این روزها خطاب رایجی شده، من هم هر وقت می روم نان بخرم، به من می گویند استاد، فکر نمی کنم مرا شناخته اند، چون به پشت سری من هم می گویند استاد! (خنده) -شما چرا نمایشگاه نمی گذارید؟» حاجی هم نگاهی کرده بود و با لهجه غلیظ اصفهانی گفته بود: «چی چی می گویی؟ کار من به نمایشگاه برسد؟» (خنده) منظورش این بود که من کار نفروخته داشته باشم که برای نمایشگاه بگذارم: «من مدال جورج ششم بر سینه ام دارم». «حاج مصورالملکی اصفهانی»، یک نقاشی کشیده بود که هیتلر با اسب در حال فرار است و قوای متفقین هم سوار اسب به دنبال او در حرکتند، این را که فرستاده بود برای جورج ششم، او هم مدال هنری برایش فرستاد، همیشه هم در عکس هایش به سینه می زد، من عاشق و شیفته کارهایش هستم، امیدوارم پسرش از من ناراحت نشود که این قصه را تعریف کردم... داستان من هم این طوری شد که کارهایم به نمایشگاه نمی رسید، می کشیدم و دانه دانه می فروختم، مخصوصا بعد از انقلاب که همه چیز زندگی من به هم ریخت. من فقط تدریس می کردم و شهریه می گرفتم و نقاشی می کشیدم. هنوز هم فروش نقاشی گرم نبود، فکر می کنم نخستین گالری در ١٣٦٠ افتتاح شد. علت واقعی بود، اگرچه من در خانه ام همیشه نقاشی می فروختم، هر کسی دوست داشت تلفن می کرد و می گفت نقاشی می خواهد از فلان دوره کاری ام و من می کشیدم، هنوز هم این کار را می کنم، اشکالی هم ندارد. در واقع آن استادکاری ماهر بودن، یک استانداردی به آیدین آغداشلو می دهد که دیگر خیلی گوش تیز کردن نمی خواهد مثل خیلی های دیگر برای شنیدن تحسین و تایید... شاید زیادی معلوم است، در کارهای آخرم کمتر معلوم است، شلتاق بیشتری کردم... در نتیجه این طور شد، عادت کردم به دانه دانه فروختن، این عادت ماند برایم، نه مخالفتی دارم و نه قهری... آدم با مردمش که قهر نمی کند... تا این اواخر که آقای «امید تهرانی» صاحب گالری «اثر» پیشنهاد کرد که بد نیست یک نمایشگاهی از کارهای شما بگذاریم، من هم گوش کردم و خیلی هم دنبال نکردم، مدتی هم گذشت، چهار یا پنج ماه، روزی یکی از دوستان آمد و گفت یک دوست نقاشی دربه در دنبال شما می گردد تا بپرسد آن دارویی که شما روی نقاشی می ریزید و ترک برمی دارد، چیست. من گفتم چنین دارویی وجود ندارد! نقاشی با گواش را با مواد نمی شود ترک داد، من این ترک را با قلمو می کشم... بعد فکر کردم که خب شاید این ندانستن به این دلیل است که کارهای مرا را از نزدیک ندیده اند، گفتم باید نقاشی ها را از نزدیک ببینید، نه که تحسین کنند، بلکه بدانند قصه این است. من می خواستم یک اثر قدیمی که نابود شده را خلق کنم، باید قدمتش را به وجود می آوردم، حتی قاب های نقاشی هم قدیمی نماست، برای اینکه باید به نظر برسد این اثر در موزه بوده، برای اینکه قدیمی نما باشد، این ترک هایی که یک اثر نقاشی در طول سال ها تمام سطحش را می پوشاند باید رویش بیاید. نخستین نقاشی که شاید بیشتر از نقاشی های دیگر من دیده شده یا مورد توجه بوده همان پرتره یی بود که از روی کار «ساندرو بوتچلی» کشیده بودم و صورتش خالی بود، این ترک ها با آن نقاشی شروع شدند، آن نقاشی در نخستین نمایشگاهم بود. آن نقاشی را موزه خریداری کرد؟ نه، بعدا به موزه ارسال شد. وقتی که این اتفاق افتاد ادامه پیدا کرد، نه همیشه، نه همه جا، توی مینیاتوری که مچاله می شود، ترک لازم نیست، اما جایی که به نقاشی اروپایی مربوط می شود، لازم است. یک کاسه دوره سلجوقی که می شکست، خب هر کاسه یی ترک دارد، هر جا که لازم بود من این را می آوردم، بعد از مدتی این اواخر متوجه شدم که نقاشی مهم نیست، اهمیتی ندارد، مثل آب خوردن می ماند، ترک ها مهمند، چرا؟ چون من وقتی نقاشی را تمام می کنم، ترک ها را می کشم، از لحظه یی که شروع به کشیدن ترک ها کردم، لذت شروع می شود، برای اینکه وقتی من اینها را می کشم، جهان تعطیل می شود، این مثل یک وِرد است برای من، مثل یک ذکر است، وقتی اینها را می کشم، ریز ریز ریز، مجالی پیدا می کنم که در درون خودم غرق بشوم، خیلی کیف دارد برای من، به همین خاطر است که یکی از نقاشی های نمایشگاه فقط ترک است. فکر نمی کنید این ترک ها، ترک های عمر باشد؟ نمی دانم، شاید به پیری و فرسودگی هم مربوط شود. این نقاشی ها جز مجموعه «خاطرات انهدام» است؟ نه، در این نمایشگاه متاخر فکر کردم مردم باید از نزدیک کارها را ببینند، به امید تهرانی گفتم که حاضرم و قرار شد که در این مدت هیچ نقاشی نفروشم و همه را نگه دارم برای نمایشگاه که این کار را هم کردم، من دلم می خواهد این تشکر حتما بیاید؛ من باید از «امید تهرانی»، همسرش مریم و همکارانش که خیلی کار کردند و خانم «مرجان خلیلی» که خیلی کمک کرد، تشکر کنم. برای اینکه بعضی وقت ها اگر فشار و اصرار اینها نبود نمایشگاه را مثلا به بهار موکول می کردم. فاصله پیشنهاد تا برگزاری چقدر بود؟ نخستین کار نزدیک دو، سه ماه طول کشید؛ به خاطر حادثه یی که گفتم، ذهنم تقویت شد، ترغیب شدم که این کار را بکنم، خود امید تهرانی سهم عظیمی به گردن من دارد به خاطر اینکه هر کاری از دستش برآمد کرد که زندگی من در این مدت راحت بگذرد و من بتوانم به نقاشی برسم. برگزاری این نمایشگاه چه حسی را در شما بیدار می کند؟ چیزی که به ذهن تان می رسد با برگزاری نمایشگاه بعد از ٤٠ سال؟ پرت نمی شوید به آن سال ها؟ چرا، چرا، یک ارتباطی با نمایشگاه اولم برقرار می کنم؛ آن زمان مثل طاووسی بودم که چتر می زد، یعنی حواس تان جمع باشد که یکی آمده میان شما، جوانی بود. جدا این حس را داشتید؟ چون می خواستم بپرسم چقدر مثل یک بازیگر و موزیسین، نقاش وقتی نمایشگاه برگزار می کند و چراغ ها روشن می شود، ترس از صحنه دارد؟ من خیلی ترس نداشتم؛ اتفاقا در همان نمایشگاه اولم آن فخر را کنترل کردم. سال ٥٤ مشخصا چتر زدن بود، علت اینکه آن چتر زدن خیلی نمایان نشد و خود آثار تحسین شد، این بود که آن نوع نقاشی وجود نداشت، نقاشی سوررئالیستی وجود داشت یا نقاشی هایی که با دقت ساخته شده بود، ولی این نگاه اصلا وجود نداشت، نگاه آدمی که در دوره هنرمندان مدرنیست زندگی می کند ولی ادای هنر سنتی قدیم ایران و ادای نقاشی غربی را هم درنمی آورد، آنها هم کارهای بدی نبودند، ولی این آدم داشت کارهایی می کرد که خیلی فرق داشت، نمی گویم بهتر بود، ولی نوع کار دیگری بود. اما برای این نمایشگاه نه واقعا این حرف ها نیست. یک بار امید تهرانی گفت کاشکی همه نقاشی ها مال امسال بود، چون بعضی از نقاشی های قدیمی را هم گذاشته ام، مثل صورت مادرم، من گفتم که نه، من هیچ وقت این بخت را نداشتم، موزه هنرهای معاصر برایم مجموعه آثار بگذارد، در نتیجه مجموعه آثار کنار هم را هیچ وقت ندیده ام، تا تنبیه و ادب بشوم یا خوشحال بشوم؛ دوستی دارم دکتر «جمشید لطفی» که الان امریکاست، ولی یک کتابخانه عظیمی دارد، کتاب دوست و کتاب جمع کن، کتاب های چاپی، هر وقت می رفتم خانه اش و کتاب هایش را نگاه می کردم، می دیدم این کتاب ها را در دو ردیف گذاشته و بعضی ها را زیر صندلی و تخت، هر وقت که نگاه می کرد، با افسوس می گفت من دلم می خواست یک خانه خیلی بزرگ داشته باشم، کتابخانه خیلی بزرگی می ساختم و همه این کتاب ها را به ردیف یک و کنار هم می دیدم، نه اینکه پشت هم باشند... در نتیجه چون من در موزه مجموعه آثار نداشتم، تصمیم گرفتم یک مقداری کار از دوره های قبلی را بگذارم، در این نمایشگاه چهار، پنج کار از قدیم هست، بقیه کارهایی است که در سال هاست اخیر کشیده شده، خب امید و اطرافیانش و هم دوستان من توقع دارند من حالا کارهای خیلی متفاوتی بکشم. در این نمایشگاه کار متفاوت از کارنامه شما می بینیم؟ خیلی متفاوت نیست، ولی خب تفاوت دارد، این هم به این علت است که هر نقاش وقتی به جان کلامش می رسد، این جان کلام را تکرار می کند، از «فرانسیس بیکن» بگیرید تا «لوسین فروید» تا هر کسی. این تکرار عیب نیست، «پرویز تناولی» هم یا دیوار می سازد یا هیچ. در همه جا این اتفاق می افتد، خود نقاش منریست خودش می شود، ادای خودش را درمی آورد، مگر اینگه اتفاق ویژه یی بیفتد، آن هم اگر سنگ نشده باشد، آن اتفاق یک جایی را تکان می دهد و یک جور بروز جدید پیدا می کند. راستی عجیب است که تا به حال موزه هنرهای معاصر برای شما دوره آثار نگذاشته، دلیل خاصی دارد؟ من هیچ وقت نقاش محبوب دولت ها نبودم، نقاش محبوب مردم بودم. تناولی هم نبود... اما برای تناولی دوره آثار گذاشتند... خب این دیگر برمی گردد به اینکه تناولی آدم بسیار باهوشی است (خنده). آیدین آغداشلو همیشه در سنت بیشتر احساس امنیت می کند و می رود به سمتش، منظورم ارجاع به سنت است، در نمایشگاهی که ٢٣ آبان برگزار می شود و محصول این سن و سال شماست، ما جسارتی خواهیم دید که به جاهای ناامن رفته باشید؟ بله، همه این کارهایی که اواخر کشیده ام، یک جور بندبازی بوده و خطر کردن. ولی نه خیلی، صدای فریاد عظیمی نیست، برای خود من که این طور بوده. به نظرتان آن اتوبوسی که با «فیروز شیروانلو» سوار شدید به مقصد نزدیک شده؟ (خنده) نه آن نمایشگاهی که در بازل گذاشتیم، هنر ایران را نشناساند، جز کار پروانه اعتمادی هیچ اثری فروش نرفت، فقط دل مان خوش بود که داریم یک برنامه تبلیغاتی هنری برای شناساندن هنر ایران برگزار می کنیم. اتوبوس خودتان چطور؟ خیلی نزدیک شد، ولی آن فکر من را هم در نظر بگیرید که لذت سفر در خود سفر است، نه در مقصد. البته این را کنفوسیوس گفته است. بله، مسافر در مسیر سفر لذت برد؟... خیلی خوش گذشت؛ دونده رفت، رسید یا نرسید، مهم نیست. در نتیجه این تصور و توقع از اینکه تحسین بشوم را برای خودم حل کردم، به نوعی، خود استادکاری کارها معمولا زمینه یی را برای کسانی که بخواهند ببینند پشت این کارها چیست فراهم می کند، پس از این نظر فکر نمی کنم اعتراضی باشد، چون اغلب کسانی که در طول این زمان خواستند بگویند من نقاش خلاق هنرمندی نیستم، مثل «بهرام دبیری»، اشاره کردند به اینکه من استادکار بی نظیری هستم، در نتیجه با این اشاره، آن داوری را تزیین می کنند (خنده). با این نظرات چالش به وجود نمی آید، با خودتان درگیر نمی شوید؟ نه، من خودم هستم، آیدین آغداشلو، حالا کسی خوشش نمی آید مرا بگذارد دم در! اشاره کردم به مجموعه پشت سرم، کارم را کرده ام، حالا وقت خوبی است، هشت جلد کتابم منتشر می شود توسط نشر آبان، این نمایشگاه هم درست است که خیلی مفصل نیست، من خودم دوست داشتم در گالری کوچکی نمایش داده شود، وگرنه آقای تهرانی می توانست در نمایشگاه بزرگ تری برگزارش کند... خودتان نخواستید؟ نخواستم، حتی در گالری دیگری که به زودی باز می کند، پیشنهاد داد که نخواستم، فکر کردم همین جای کوچک کافی است، در اینجا بزرگ نمایی وجود ندارد. تعداد تابلوهایی که در سال ٥٤ برای نمایشگاه گذاشتید چقدر بود؟ همین تعداد، ١٥ تابلو... داشتم می گفتم، در نتیجه اتفاق خاصی که افتاد این بود که من به این نتیجه رسیدم که الان دوره یی است که من نامه اعمالم را ارایه بدهم، هشت جلد کتاب نوشتم، جلد دوم برگزیده نقاشی هایم چاپ شد، جلد دوم نیمه دیگر هم، این نمایشگاه هم یک نمونه یی است از جهان من در حقیقت. محصولات دونده یی که در حال دویدن است؟ بله، تکه یی از این مسیر، بنابراین مرا به این نتیجه رساند که خب نامه اعمال را بدهم و حلالیت بطلبم و بگویم این مدتی که من اینجا کار کردم و با شما قاطی بودم، واقعا بدون اینکه بخواهم ژست بگیرم که من چقدر آدم مردمی هستم، خوش گذشت. من این خیابان سهروردی را با آن آپارتمان مان در خیابان جمشیدیه نمی توانم عوض کنم، آنجا آپارتمان خانوادگی است که تمیزش می کنیم و درش بسته است تا وقتی خانواده بیایند، من همین جا یک رختخواب دارم و در اتاق می خوابم، من اینجا آسوده ام، در نتیجه آن جمله یی که آیا من لایقش بودم، آیا از عهده برآمدم، جوابش با من نیست. اگر این مجموعه که ناچیز هم نیست، برای اینکه یک نقاش قرار نیست هشت جلد کتاب و ٥٠٠ مقاله بنویسد، ولی خب جای وزن کشی دارد، خیلی امیدوارم که خودم به این نتیجه برسم در این لحظه و بارم را ببندم، به این نتیجه برسم که من لایق نانی که مردم به من دادند بودم و از عهده اش برآمدم. این نمایشگاه نقطه پایان این دوره است یا آغاز؟ چه آغازی؟ ٧٥ سالم شده! منظورم این است که کارنامه یک دوره ٤٠ ساله نقاشی تمام می شود؟ بله، فکر می کنم که اگر بخواهم بعدا نقاشی بکشم- که بعید و دور به نظر می رسد-جور دیگری خواهد بود. اگر به این نتیجه برسم که همچنان بخواهم کار کنم، دیگر خیلی نیاز ندارم که بخواهم کارهایم را بفروشم. در تمام این سال هایی که نقاشی کشیدید، نیاز داشتید که بفروشید؟ بله، در این ٦٠ سال فروختن کار ضرورت بوده، الان دیگر ضرورت نیست، به خاطر اینکه خانواده ام همه به یمن کار خودشان آسوده زندگی می کنند و نیاز من هم دیگر چندان نیست، من تنها ولخرجی ای که داشتم این بود که اشیای قدیمی می خریدم، حالا دیگر نمی خواهم بخرم، نمی خرم. اینها را می خریدم چون هر کدام شان تکه یی بود که مرا به گذشته وصل می کرد، از تمام طول تاریخ ایران بخش هایی دارم که بگذارم در آب و بو کنم و لذت ببرم و به گذشته وصل بشوم، در نتیجه من دیگر این خرج را هم ندارم، الان که پهلوی شما نشستم اگر بتوانم به هوس خودم غلبه کنم که دارم می کنم چون دیگر احساس مالکیت را در خودم از بین بردم، هم نسبت به انسان و هم اشیا نیازی به فروختن نقاشی ندارم. می توانم با ماهی سه میلیون تومان در اینجا زندگی کنم و مقداری هم اضافه بیاورم. مقصد بعدی تان تورنتو است؟ فقط آنجا نیست، اول می روم دخترم را می بینم، بعد می روم تورنتو. یعنی قصد برگشت ندارید؟ حتما برمی گردم، منتها می خواهم چند ماهی آسوده باشم. فکر می کنید برخوردها با این نمایشگاه و کارهایتان چطور خواهد بود؟ چند نسلی از نسل شما گذشته و بچه هایی که خیلی جوان تر هستند، به میدان آمده اند، اینها چطور برخورد می کنند؟ در واقع باید بپرسم خودتان را آماده چه برخوردهایی کرده اید؟ من با نقاشان دیگر تقسیم وظایف کردیم، قرار شده من این طور نقاشی کنم! در مورد نقاشان جوان هم، آنها به هر حال به من و نسل من به چشم عتیقه نگاه می کنند (خنده). اما شما هیچ وقت جزو عتیقه های پشت ویترین موزه ها نبودید. بله، من سعی کردم معاصر باشم، ولی خب ناگزیر است، جوان ها این نگاه را دارند و نمی شود کاری کرد. منتها نکته جالب این است که آنهایی هم که پشت ویترین هستند خوشحال می شوند که با احترام با آنها برخورد شود (خنده). پس نمایشگاه که تمام شود، می روید برای استراحت آقای آغداشلو... بله، دیگر فکر می کنم می توانم از ایران بروم، کمی آسوده خاطرم... پشت همین میز می نشینم (به میز کارش اشاره می کند)، فکر می کنم که تو چه کار کردی؟ این را آخر یکی از مقاله هایم نوشته ام Did I Earn It اتفاقا می خواستیم برای سوال آخر همین را بپرسیم Did You Earn It بله، در ابعاد مساحت و جهان بسته خودم که این جور فکر می کنم. با خودم فکر می کنم لایقش بودی؟ حاصلی دادی؟ به قول خیام، از سوختن تو دودی بود؟ بعد نگاه می کنم و می بینم، من پنج هزار شاگرد تعلیم دادم، چهار هزار نقاشی کشیدم، هشت جلد کتاب نوشتم، سه جلد از مجموعه کارهایم منتشر شده، ٢٠٠ سخنرانی مفصل کردم، بیشتر از ٥٠٠ مقاله نوشتم، این همه کار مرمت کردم، بانی خیر ساختن موزه ها شدم، راضی هستم...
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code