اختصاصی گیل خبر/ در چند روز مطلب «
رفیق بازی ،بچه محلی…و دیگر هیچ! » در پایگاه خبری
گیل خبر از علی رضا فکوری روزنامه نگار و نویسنده قدیمی و با سابقه گیلان و کشور واکنش های متعددی را از سوی افراد حقیقی و حقوقی در پایگاه های خبری مختلف استان در پی داشته است که این نویسنده در یادداشتی برای
گیل خبر به تمامی آن ها پاسخ داد.
غمی دریا دیکت، دریا پورابو عزیز!(1)
رنگ
ارجمندانی چند ، پیرامون نوشته ی بی مقدارم در«گیل خبر» - که در پی گفته های انتخاباتی یکی از اعضای شورای شهر رشت مرتکب شده بودم – وقت گذاشتند و برداشت های خود را در میانه نهادند؛از خود اهالی قدرت گرفته تا اهالی مهربان و تالش زبان سرزمین رویایی شفت – از جلگه نشینان تا کوهپایه ساکنان.موضوع اهالی «قدرت» که برملا و برآفتاب است؛در آن جغرافیا،همواره هدف وسیله را توجیه می کند و در ساخت و ریخت «قدرت»هم،پیوسته یک هدف و یک موضوع است:«لحاف ملا نصرالدین.»بنا بر این،ضرورتی نمی یابم که برای گفته های ساکنان «کوی قدرت»توضیحی دهم یا زمانی که چون باد بر من می گذرد،بگذارم به پاسخی برای ایشان.چون به تجربه دریافته ام که ساکنان این کوی و برزن،برای خویش «پیش فرض»هایی برمی سازند و پشت همان پیش فرض ها به زیج می نشینند تا بهترین راه برای گاز زدن تکه ی بزرگتری از «کیک»قدرت را رصد کنند.حتا اگرآن سازه ها «شیشه»ای باشند.این سطرها را – که ممکن است گردی به خاطر کسانی هم بنشاند، که پیشاپیش از آنان پوزش می خواهم – برای همان مردمی می نویسم که ممکن است در گرد و خاکی که اهل قدرت به پا کرده اند،مجال نیافتند تا «پوستین» وارونه ای را که بر اندام آن یادداشتم کرده اند دریابند و برخی از آنها دچار سوء تفاهم شدند. از این روست که برخود لازم می دانم به آنهایی که در مغاک این گرد و خاک درافتاده اند وپرسشهایی را میانه آورده اند، پاسخ دهم:پاسخی که گزیر و گریزی برای تقدیم آن به این دوستان نادیده و دیگرشهروندانی که برداشت باژگونه از متن داشته اند برایم نگذاشته تا به واپس برگردم – به سی تا چهل سال پیش به این سو!
پیش درآمد
من و سرزمین کوهپایه ای شفت
نخست پسوند نام دوستی به نام آقای «غریبی» حالی به حالی ام کرد؛من خراب این «لاسک»ام آقای غریبی!لا کردار!...(الآن فکر نکنید لاکردار ناسزاست!بهش می گویند «مدح شبیه به ذم». هم چنان که من در یک جشن عروسی(چهل سال پیش) از یک دختر روستایی شنیدم که به پسری گفت:«...مار تی چشمانه بزنه..» همان شب به مادرم گفتم که: چرا دختر فلانی به پسر فلانی نفرین کرد؟...بهش گفت که:مار چشمان تو را بزند!...مادرم دزدکی لبخندی زد وپاسخ داد:«این ها حالی ات نمی شود...بعدا می فهمی..نفرین نکرد...» ومن بعدها فهمیدم:آن پسر چشمان زیبایی داشت وآن دختر عاشق چشمانش شده بود.اولین مدح شبیه به ذم را آن جاشنیدم.دریغ که به هم نرسیدند و روزگار با آنها ناسازگار بود.اکنون هر دو پیر شده اند و هر دو نیکبختی آن روزها را در دلشان – لابد - می سوزند.داستانشان یک رمان است برای خودش!
«بجار کار» که به پایان می رسید،خانواده ی ما ،که یک مینی بوس را پر می کردند،با ریاست دایی جمع و جور می شدیم برای سفر؛«امام زاده ابراهیم» یک جورهایی «حج»مابود،همچنان که «اشنوپارس» یک زمانی«کنت»فقرا به شمار می رفت.به رودخانه ی «لاسک»که می رسیدیم و مینی بوس لکنتی در گذر از یک زانوآب به نفس تنگی می افتاد و سرنشینان صلوات می فرستادند تا نماند...اما می ماند...ولحظه ی طلایی ما بچه ها بود:می پریدیم درآینه ی آبی که بوی برگ و تابستان می دمید ازش و طعم جنگل داشت؛ما بچه ی جنگل بودیم وعاشقش البته.این است که روزگاران من و همانندان من – که زمان در آنها کش می آید و مانند «باربند»ی ست به درازای ابد – همچنان در بند آن روزهایند... هرآن و بسیار دم افزون...جاودانه.امیدوارم دوستانی که روستایی اند بدانند «باربند»چیست.طنابی ست به طرزی غیر متعارف بلند که چارواداران با آن لنگه های بار را بر پشت اسب و استر می بندند.رویش را هم «تنگ» می کشند که بافه ای است عموما از کنف و به پهنای کف دست و دمباله های چرمی(مثل کمربند) و سگک دارد.من چاواداری هم کرده ام!
«امامزاده ابراهیم » برای من و ما،مرتبه ی بلند«اولین سفر» دارد وسفر هم که در شیرینی اش تردید نیست.این است که من شیفته ی آن حوالی ام تا زنده ام و وقتی آن سامان را توصیف می کنم،خود می دانم چه اندازه لذت می برم...لذت بخش تر از لحظاتی که کودکی مان گور«پیرزن» را – که گفته می شود به امامزاده زهر داده است – سنگباران می کرد... تحقیر چیست و از کجا برداشت کرده اند!؟من مستانگی زیبایی آن سامان و قوم را مجنونم...کدام آدمی که دارای خرده ای آگاهی باشد،می تواند تمدن «کادوس»را نادیده بگیرد؟آن موسیقی ویرانگر«غمشاد»اش را... «...هیل هیلا بو عزیز،نوقره طیلا بو عزیز/غمی دریا دیکت ، دریا پورابو عزیز...»...ماکجاییم وملامت گر بیکار کجاست؟ خیلی وقت است آن طرفها نیامده ام...یا نرفته ام...این هفته – اگر بتوانم – خواهم رفت...بدکردار ماشین لکنتی من جان ندارد برود بالا!....موقع تقسیم ماشین هم دیر رسیدیم...به قول آن آقای شورا جزو دسته روستاییانی بودیم که نتوانستیم کاری بکنیم...چیزی گرد بیاوریم...کارآفرینی کنیم - مانند همه ی بزنگاه های دیگر که هر وقت به ایستگاه رسیده ایم...قطار رفته است!
درآمد
من و قوم تالش
...قوم تالش از وقتی شیفته ام نکرد که با دوست ارجمندم دکتر«عبدلی» در باره ی انتشار فرهنگ شان در مرحله ی انتشارش در مطبوعات دوش به دوش بودم.آن وقتها «عبدلی»تحقیقاتش را می آورد «کادح» و ما منتشرش می کردیم.من مسوول تحریریه ی کادح بودم.سالهای شصت و نه تا هفتاد و دو- سه به گمانم. این طور نبود که راحت بتوان از قومی سخن گفت.آقای «جکتاجی»باید بگوید که چه مایه «مایه» می خواست تاب انگهای شوونیستی و قوم گرایی که از اهالی با قدرت و بی قدرت باسمه می شد.«علی طاهری» - مدیر مسوول کادح – یلی بود برای خودش اما...«دل» داشت...«جگرآورمرد»ی بود برای خودش - که نامش ماندگار باد.من از آن موقع شیفته ی فرهنگ(زبان،فولکلور،ادبیات،موسیقی و ...)تالشها نشدم.دیرینگی شیفتگی ام برمی گردد بسیار پیشتر- هنگامی که کودکی بیش نبودم .زن عمویی داشتم که تالش بود...خیلی مهربان و گرمرو و شیرین بیان...خیلی بیشتر از خیلی.مانند همه ی تالشان.مرا دوست می داشت و من نیز اورا.شش – هفت سالگی،بیش از سه – چهار کیلومتر راه جنگل را می رفتم تا خودم را برسانم خانه شان.تابستان و زمستان توفیری نداشت.پدر و مادر به تنگ آمده بودند از دستم.چه زمهریر و یک کمر برف بود و چه آفتای تموز پیشانی سوز...باید می رفتم.از او – خدا والا مرتبه اش بدارد- دو چیز را آموختم:یک :زبان تالشی و دو:بالا رفتن از درختهای تنومند وصاف با داس!
این دو علاقه ی انسانی(به واسطه ی زن عمو) و طبیعی(از ریشه ی سفرهای تابستانی به امامزاده ابراهیم)باعث آمدتا در سنین دوازده – سیزده سالگی دست به کار شگفتی بزنم. شنیده بودم که اگر جنگل ما را بگیری و راست بروی تا «قیصرکوه» می توان از آن بالا شفت را دید و کوههای امام زاده ابراهیم را و رفت آن جا.ما سه نفر بودیم یا چهار نفر...خوب به یاد ندارم؛اما از جنگلهای سراوان زدیم و کوه و دره ها را بریدیم و مانند سه - چهارتا بچه گرگ رسیدیم امامزاده ابراهیم.درست سرازیری بالای حوضچه ی چشمه ی آب سرد درآمدیم ...رسیدیم...!شاید با ده ساعت راه رفتن ویورتمه و دویدن.می دانید چرا آقای غریبی!؟چون آن سالها گفته می شد که آن جا جذام آمده و مردمش دچار قحطی شده اند.پدران ماهم سالها بود که نمی رفتند .ما که آنها را دوست داشتیم،آمده بودیم تا وارسی کنیم و برایشان غذا ببریم.ما سه – چهارتا بچه!...پارتیزانی بودیم برای خودمان.الآن دلم برای آن راه تنگ شده است.خیلی.اما آن جا هیچ چیز ندیدیم که نشانه ای از بیماری باشد.
بعدش من بیایم و آن «جا» را که برایم تا زنده ام «فرهمند»می ماند هجو کنم؟یا مردمان مهربانش را – که اگر هم بخواهند بهت ناسزا هم بگویند با خنده این کار را می کنند. مثال بزنم ؟
من به درستی وبراستی گفته ام دیار عالمان و ومردمان مهربان و کوشا.حالا اگر کسانی به زور می خواهند جابیندازند که تحقیر و تمسخر و توهین روا داشته ام،ایراد از خودشان است...به اندازه ی کافی «اعتماد به نفس»ندارند...«زایجاگریز»ند.من خود روستایی ام و روستا زندگی می کنم.مباهات هم می کنم که تبار من از «پشت کوه دلفک»است.از شما سپاسگزارم که مرا می آموزید،ولی لازم نیست بفرمایید که از روستاها،دکتر و دانشمند و...برخاسته است.این توضیح بر بدیهیات است.در همه جای جهان همین گونه است. استعدادهای درخشان و هوشمندی های نبوغ آمیز از روستاها سر بلند می کنند.هنر هم نمی کنند؛چون نزدیک یک قرن از اثبات این نظریه ی علمی سپری شده که رژیم غذایی،وضعیت تنفسی،آرامش خیال،زیست نزدیکتر به ویژگی های طبیعی،موجب فزونی هوش شناختی(آی.کیو)ی ساکنان روستاهاست.این دیگر گفتن ندارد.چرخ را قبلا اختراع کرده اند.
گفته اند که من در آن یادداشت،نوشته ام مردم نمی توانند نام محل خود را خوب تلفظ کنند؟مردم که هنوزا هنوز،درست تلفظ می کنند.اصلش را تلفظ می کنند.این کمیته ی نامگذاری ست که به علت کمبود آگاهی و ندانستن زبان به اندازه ی کافی،نامها را غلط درآورده و تابلو کرده است.نامها،جملگی مسما دارند.به عنوان مثال خودتان می دانید که «ویسهwisa»نام یک گونه از درخت است و چون این گونه از درخت،گونه ی غالب اطراف رودخانه ای بوده ،آن رود خانه را«ویسه رو» و روستایی که کنارش پدیدآمده،به همین نام خوانده اند.مانند آبشار«ویسه دار».یا این که نزدیک «هندخاله»روستایی را نام نوشته اند«چمثخال»! غلط عجیبی است که نامگذاران رسمی مرتکب شده اند.در اصل، آن حدود،رودی که در گذر است،خم خورده و «چم» زده...راهش را کج کرده وبه زبان گیلکی«بچمستهbechemeste ».«خال»هم کوتاه شده ی «خاله» است به معنای «شاخه».به مرورزمان و در گذر تاریخ تحول زبان،«بچمسته خاله»به «چمسه خاله» و احتمالا تا کنون به «چمسه خال» تبدیل شده؛ اما نامگذاران نهادهای رسمی این را نادیده گرفته اند.می دانید چرا؟چون در کشور ما،معمولا هیچ کس سر جای خودش نیست. مردم اما درست به کار می برند.نامگذاران بر خطا بوده اند وتابلوها من درآوردی ست.
شبه شهرنشین و شهرنشین و روستا نشین در نوشتار این کمترین،نیزبخش کردن شهروندان به درجه- مرجه نیست...این حرفها را این قدر سیاسیون اهل قدرت تکرار کرده اند، به ما هم دارد سرایت می کند.شهرها ی کوچک و بزرگ ویژگی هایی دارند که مخصوص خودشان است.سبک زندگی خودش را دارد و مردم همدیگر را می شناسند و پشت هم در می آیند.مثل کوچسفهان ،مثل خمام ،سنگر،احمدسرگوراب و در پله ی بعدی:چوبر،نصیرمحله وهمانندان بسیار دیگر.از این فضیلت البته سیاسی کارها استفاده ی ابزاری می کنند.البته،این زادگاه ها در زندگی آدمیان اثرات عمیق دارد.شما می توانید نپذیرید...می توانید جستارکنید و خود دریابید؛اما به قول«مارسل پروست» نویسنده ی نام آور فرانسوی«سرنوشت آدمی بستگی عجیبی به محل صدور شناسنامه اش دارد.»در این تردید نکنید.اگر شما در «وین» به دنیا می آمدید،شاید الآن یک رهبر ارکستر بودید...و من اگر در«مزارشریف»به جهان پا می گذاشتم،شاید کسی می شدم که به «احمد شاه مسعود» شلیک کرد!
ورود
من و مردم
برخی ها با استفاده از کلمه ی «مردم» و جان پناه گرفتن پشت این واژه،که اندک – اندک به آچارفرانسه نزدیک می شود،متن بی مقدار مرا بهانه کرده اند و ادعای توهین آمیز بهش چسبانده اند و با آن به حریف و رقیب خود یورش برده اند.تبرا می جویم از این شعبده.
اما،در باره ی جامعه ی خود «حرف» دارم.آدمی که بیماری فشارخون دارد،بهتر است تا دکتربهش بگوید،اگر در خیابان ببینید که دگمه ی لباس من باز است،بهتر است به من بگویید.اگر گفته نشد،فشار خون مرا به دامن مرگ ناهنگام می افکند و دگمه ی باز لباس موجب سرافکندگی ام می شود.پس از سالهاتحقیق میدانی ،دریافته ام جامعه ی ما آن طور نیست که به زبان می آورند و می آوریم.تعارف است.شما هم این تعارفات را جدی نگیرید.فشار خون جامعه بالاست،دگمه ی لباس اش هم باز است! باید این ها را گفت تا اندک – اندک جامعه به خود بیاید و از محاصره ی همه جانبه ی دروغ رهایی یابد و به «مرگ خاموش» در نیفتد که بر لبه ی آن است. هوشمندانه نیست وقتی مسوولان قوه ی قضاییه می گویند چند میلیون پرونده ی در حال رسیدگی در کشور داریم،ما همچنان از خودمان و شعورمان تمجید کنیم.هوشمندانه هست؟
درباره ی تمثیل مامان و زن بابا ،اعتراض کرده بودند.به اعتراض ادای احترام می کنم؛اما انتظار دارم که شما هم به ندای وجدان و درون خود ارزش بنهید.ضمن این که نزد شما درس پس می دهم که «در مثل مناقشه نیست...» ،واقعا اگر کلاه مان را قاضی کنیم و به وجدان مان احاله دهیم،نمایندگان ما در پارلمان های شهری و کشوری، برخاسته از انتخاب های «کیفی» و «کمی» به نسبت آرایش سیاسی و جمعیت ماست؟وقتی نوشتم که «یک شب خوابیدم و صبح دیدم کسی عضو شورای شهرم شده که نمی شناسمش..» ،هر چند از واژه ی «من»سود جسته ام،اما در فرایند زیباشناسی ساختارمتن،مفرد ضمیراول شخص آمده تا «جمع» اراده شود.ما واقعا خوابیم!ولی در آستانه ی بیداری ایستاده ایم و این خوب است.بسختی می توانم گمان کنم انتخابات بعدی،تحت تاثیر محرک هایی قرار بگیرد که می دانیم چه قدر«ناخوب» است.می توان قبول کرد که شیوه های رای ستانی از شهروندان «زشت» و «نامشروع» است اما کار ما شهروندان- که این شیوه ها می پذیریم- بد نیست؟بد است برادر من!تا فروشنده ای نباشد که «حق» خود را به غمزه و فریب و زر و زور بفروشد،خریدار باید برود کشکش را بسابد.نکته اما این جاست که تمرکز بصیرت و شعور ما جای دیگری درگیر است.اولویت های ما را مفاهیم دیگری معرفی کرده اند تا از مهمترین مفهوم و اولویت حقیقی غافل باشیم.
ماهور
من و آقای ویسرودی

پیش از هر نکته ای بگویم که بسیار شرمنده ام ولابد بسیار بی دست و پا؛که ایشان مرا نمی شناسند.مرا ببخشید جناب آقای رجبی که در کادر نیستم.من رشتی اصیل هم نیستم،من یک روستایی بکر و شخم نخورده و «چورchawar»ام. ضمنا ما می دانیم که خانه ی شما کنارخیابان است...خوب خیابانی هم هست.حق تان هم البته هست،«جربزه»اش را داشتید.این که دیگر گفتن ندارد.
اما این را دانسته ام و دریافته ام که وقتی بسکتبال ام خوب نیست،وارد بازی نمی شوم...وقتی بلد نیستم شطرنج بازی کنم،به همان «منچ» خودم – که در آن قهارم – می پردازم،یا اگر شطرنجم عالی ست،وقتم را به منچ بازی تلف نمی کنم.بنا براین ،هنگامی که ببینم یک شطرنجباز خوشفکرآمده است و مشغول منچ شده،می مانم توی «آمپاس».آمپاس که می دانید یعنی چی؟برای کسانی که شاید ندانند می گویم:آمپاس،«وضعیت»ای ست در شطرنج که نوبت حرکت تو فرا می رسد،اما گزینه هایی برای «انتخاب» نداری الا یکی.فقط یک راه داری...یک خانه...یک انتخاب..یک حرکت.تقریبا مثل وضعیتی که ما مردم هنگام انتخابات با آن روبه رو می شویم.
شور
من وآقای جمشیدی

اولین بار که نام نازنین دکتر«رضاجمشیدی»را شنیدم،از دوست دیرینه ام – محسن باقری – نبود.چهارشنبه روزی بود پیش از آدینه روز انتخابات خرداد92.من قبل از آن روز تهران بودم و غروبش آمدم رشت...و به دکتر«فیاض زاهد»زنگ زدم تا پرس و گفتی کنم.گفت بیا این جا...«اینجا»ی دکتر، ستاد «عارف»بود تو خیابان «معلم»رشت.رفتم.جمعی از دوستان هم بودند:لیدرهای جریان اصلاحات و تازه از تهران تصمیم گرفته شده بود که برای تضمین پیروزی در انتخابات،«روحانی»و«عارف»ائتلاف کنند.تقریبا همه بودند:بی آزار،محمد زالفی،سیداحمد حسینی،احمد رمضانپور،هرمز ربانی،حیدری...شجاع هم از ستاد روحانی آمد.بعد از این که نشست آن جا تمام شد،من پیشنهاد کردم وبه مهندس زالفی گفتم که یک سری به ستاد «اسماعیل حاجی پور» بزنیم.با «مگان» سفید حیدری راه افتادیم سمت «تختی»؛محمد زالفی،بی آزار، حیدری و من.مهندس زالفی گفت که خوب است اتفاقا...برویم و نیم ساعت آن جا بشینیم» رفتیم...حاجی پور نبود...شیرینی و چایی خوردیم و آمدیم از پله ها پایین.آنها می خواستند بروند خیابان لاهیجان:ستاد حسن روحانی.من نرفتم و جدا شدم.در راه آمدن به ستادحاجی پور،محمد زالفی گفته بود که:«...علی آقا! باید روی دکتر جمشیدی کار کنیم...» و کار کردیم؛هرکس به فراخور مقدورات خود.جمشیدی رای هم آورد و شد رییس شورا.
اما،اولین بار که من ایشان را به حرف دیدم،وقتی بود که دیگر در باره اش کم نمی دانستم.بنا براین،وقتی با«علی رضا خلقت دوست» - سرپرست روزنامه ی اعتماد در گیلان – رفتیم شورا تا ببینیم اش،برای من بسیار موجب افتخار بود که این نخبه و نابغه ی سرزمین خودم را می بینم.آن روز ما خیلی گفتیم و او نیز خیلی.این که چه گفتیم و چه شنیدیم بماند، اما همان روز بهش گفتم که «برای شما حیف است وارد این حوض نقاشی شوید.»منظورم سیاست و از این خزعبلات بود.او البته پذیرفت و حرفهایی هم زدیم که اسماعیل حاجی پور هم سررسید و ما هم کم- کم آمدیم.
دومین بار که آقای «جمشیدی» را دیدم،در آیین «تجلیل» خبرنگاران ،به گمانم در همان سال اول شورا و در سرسرای مجتمع «خاتم الانبیا(ص)»ی رشت بود.آن جا البته آدمهای زیادی ایشان را دیدند،من هم دیدم.اتفاقا به ما اهالی رسانه محبت هم شد آن روز – با اهدای یک کارت بانک پنجاه هزار تومانی.وقت،وقت بگومگوهای انتخابات مجلس و از این حرفها بود که یکی از خبرنگاران ازش پرسید:درسته که شما می خواهید برای شرکت در انتخابات مجلس از شورا استعفا دهید؟
نابغه،تلاش کرد که به این پرسش پاسخ «چند پهلو»بدهد،اما از پس این کار برنیامد و آنچه همه دریافتند این بود که:نه.....من به رایی که مردم رشت به من داده اند احترام می گذارم و.... ازاین جور تعارفات.
اما،چه طور شد که سیاست «روسیاه»کسی را که شایستگی این را دارد برکرسی استادی معتبرترین دانشگاه های جهان بنشیند به جریان فتانی افکند که دست بالا وی را دوباره به کرسی شورای شهر «نشسته» بخواهد و این استعدادناب میهن و حتا – بدون اغراق – جهان را بسوزاند،«یکی داستان است پر آب چشم»:
آن موقع که «داماش» در لیگ برتر بود،روز بازی با پرسپولیس،جمشیدی به اتفاق یکی از سیاسیون شهرستان رشت و دو- سه نفر دیگر،آمده بودند که بازی را ببینند.آن مرد«سیاسی» بین دو نیمه با زانو می زند به زانوی یک «نفر»دیگر از مردان همراه بوده و در گوشی می گوید«...چه طور است این (دکتر)را برای انتخابات شورا در نظر بگیریم و...» این که رابطه ی آکادمیک بین شان بود، شاید خواسته کاری برای دکتر انجام دهد یا هر دلیل دیگری...خدا می داند؛اما نقطه ی آغاز انداختن نخبه ی علمی ما به گرداب سیاست روی سکوهای استادیومی بود که الآن دیگر خالیست.مانند صندلی «جمشیدی» در شورای شهر- هر دو افتادند:هم دکتر و هم داماش!
بار دیگری که آقای «جمشیدی» را دیدم،خیابان «معلم» و جلوی ساختمانی بود که دفتر ما آنجابود و او نیز دفتری گرفته بود و لابی های انتخاباتی اش را برپا می کرد.حسابی کشانده بودندش توی کا ر و من می دیدم که دستانش،عن قریب است که تا مرفق به حنا بیفتد.خیلی دوستش داشتم...نبوغش را ...سرمایه ای که برای میهن بود...بسیار بیشتر از خودش ،به«خود»ی که درونش بود و هست،احترام قایل می شدم و هنوزاهنوز می شوم و خواهم شد. بلد نشده ام بگویم«به من چه؟»اصلا این بیت که :«صدها چراغ دارد و بیراهه می رود/ بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش» خوشایندم نیست.این بود که روزی از روزهایی که اتفاق می افتاد و بی اعتنا و بدون سلام و علیک از کنارم می گذشت،صدایش کردم و بهش گفتم که«برای شما حیف است به سیاست وارد شوی،این ها برای شما کوچک است...شما باید افتخار سرزمین ما در «هاروارد»باشی،شما این شایستگی را داری که پشت کرسی استادی «کمبریج» بایستی و ما لذت ببریم...»نمی دانم اصلا حرفهایم را شنید....نشنید.....چه شد و چه گذشت؛اما گفت «...حتما پیشتان می آیم و صحبت می کنیم...»هیچ وقت اما نیامد و می دیدم که خسته و ژولیده رفتار در کنش رسیدن به جایی است که به آن جا تعلق ندارد.
مولانا در «فی مافیه»نکته ای عجیب دارد که آدمی را حیران می کند از این همه خردمندی و ژرف اندیشی.می گوید(نقل به مضمون):
آدمی در برابر وجود خودش مسوولیت دارد...اگر کسی را برای این آفریده باشند که شمشیر مرصعی بر حمایل پادشاهی باشد؛ولی برای این هدف تلاش نکند و وجود خود را به این راضی کند تا از اوخنجری زنگرزده بسازند و به دیوار بکوبند و کدویی به دسته اش بیاویزند،بشر مسوولی نیست.من این حکایت را روزی به دوست فرزانه ام – دکتر فیروز فاضلی – هم گفتم؛چون او را ،توانایی ها،هوش شگرف ،سرعت انتقال مفاهیم،تداعی معانی و زبردستی اش را در کم کسی دیده ام.در دکتر «جمشیدی» ندیده ام،اما مردان موثق و کارنامه ی علمی اش به من گفته است که او نیز....که فلز و آلیاژش برای آن شمشیر مرصع آفریده شده و وی به «هستی» خودش ظلم روا می دارد.
دیگر ایشان را ندیدم تا این که در پایگاه خبری محترم «خزرآنلاین»نوشته ای با عکسی نامتناسب و تبلیغی از ایشان خواندم که بر آن یادداشت من نگاشته بود.از کم و کیف متن ایشان بگذریم:چه تصوری از این می توانید داشته باشید که من بروم سر کلاس ترم آخر کارشناسی عمران دانشگاه «شریف» و «پرسپکتیو»،«مقاومت مصالح» یا «فیزیک کوانتوم» بگویم؟...می توانید همان تصور را از نوشته ای که به نام ایشان منتشرشد در نظرآورید.... وضع درس گفتن مرا با نوشته ی ایشان مطابق بدانید – نعل به نعل...بلکه الکن تر.
تاز ه این هم برای من حیرت انگیز بود که عکس و نوشته ی «رضا جمشیدی» که روزی بچه های ارشد «مشارکت» در گیلان توصیه اش را به من کردند و معرفی فرمودند،چه طور سر از پایگاه بچه های موسوم به «محافظه کار» - آن هم ارتدوکس شان – سر درآورده؟
دکتر آن جا مرا «تازه به دوران رسیده » نامیده...درست هم می گوید.اساسا کل بشریت در برابر و در نسبت با تاریخ مادرمان (زمین) تازه به دوران رسیده ایم. یک چیزهایی هم – شکسته بسته – به این ور و آن ور و برخی مفاهیم «قدسی»زده که در باره ی آنها دلم نمی آید جز سکوت واگویه ای کنم.آمپاسم!اما،بی معرفتی ست اگر این جا یک نکته ی طلایی را بهش نگویم؛هرچند ممکن است نپذیرد...ایرادی ندارد.بعدا در می یابد:دکتر جمشیدی تاکنون هیچ«دوست» و رفیق حقیقی نداشته...چون اگر داشت،حتما تا کنون بهش باید می گفت این هایی را که من امروز برایش نوشتم و پیشتر – در دو نوبت – گفته بودمش.
راست پنجگاه
من و ثابت قدم

از کلمات آقای رجبی ویسرودی –سخنان اخیرشان در شورا - در می آید که برخی از رسانه ای ها ازجمله من در حمایت از شهردار، سر و صدا در می آوریم وتازه کاریم(نقل به مضمون.چون ایشان علیرغم چیره دستی در تخصص خودشان در بیان، هوای شنونده را نگه نمی دارند و او را با تعقیدهای رمزآلود به سختی می اندازند!)
من،دوست دکتر«سید محمدعلی ثابت قدم» هستم.اما،این که ایشان هم «دوست»من باشند...کمی شک دارم.اولا که به قول اسکاتلندی ها«یک دوست صاحب منصب،یک دوست از دست رفته است»،دوم این که الآن مدتهاست دیگر به تلفن های من هم جواب نمی دهد،چه رسد به دیدن. به خیرباد ایامی که «پای آن شمع چگل می سوختم پروانه وار...!»الآن دیگر حرم و حشم اش تو در تو شده اند.البته این معنایش نیست که «دوستی»ام با وی نم برداشته باشد.کما این که اگر جایی حاجت به دفاع از ایشان و عملکردشان باشد،جاخالی نمی دهم؛هرچند تذکره هایی به کارش نیز داشته باشم.
اما،الآن اگر ثابت قدم را دیدید،سلام مرا هم به ایشان ابلاغ کنید و نوروز و بقیه ی عیدها راهم تبریک بگویید.فکر می کنم آقای رجبی و همانند ایشان،باید بیشتر مراقب مواضع خود و گفته هایشان باشند.ما چنان از «فقر» و موهبت اش «غنی» هستیم که:..«چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست».
من با آمدن «ثابت قدم» در این عرصه هایی که خیلی دوستشان دارد هم،چندان موافق نبودم؛چه، پیش از این که دور اول شهردارشود و صبحانه ی نان و پنیری با هم می خوردیم...چه پیش از دوردوم شهرداری اش که یک روز بارانی و در اتومبیل پراید یشمی رنگی که جوانی می راندش و با هم تا دانشگاه علوم وتحقیقات و از آن جا تا دهات ما رفتیم و برگشتیم....از همان موقع تا الآن - که دیگر جواب تلفن مراهم نمی دهد – همچنان موافق شهردار بودنش نیستم.زرنگ هم هست.من امسال نزدیک 150نهال آزاد – که پرورش داده بودم و بزرگ هم بودند – دادم به شهرداری و آمدند کندند و با وانت بردند،اما فقط دو تا کاج برایم آوردند.البته خودش خبر ندارد.
دشتی
من و حاج محمودباقری(مدعجبه)

...من که قرار نیست برای رفیق قدیمی ام پاسخ بنویسم...او می نویسد؟... بنویسد!من که مثل او نیستم.روی چشمان خودم می گذارم.من از آن دسته آدمهایی ام که همه جور رفیقی دارد؛از رییس جمهوری بگیر تا برسی به شاعر و شوفر وآدم بدا!محمود را همین طوری دوست دارم...که یک روز در اتاقش در استانداری و در زبانش را با هم باز می کند.بین من و محمود،خودمان حلش می کنیم.من که قرار نیست نام و نشان رفیقم را بسپارم به آلزایمر- حالا یا مصلحتی یا محکمتی.
اما،چون برایش پیام کوتاه و ناقابلی فرستادم و پاسخی نداد و فکر می کنم این قدر« آوانگارد» شده که دیگر پیامها را نگاه نمی کند وفقط در کانالهای مجازی«سیردر آفاق و انفس » می کند،از این طریق بهش می گویم:
«...حاج محمود،دوست قدیمی!اگر خواستی برای من جوابیه بنویسی،به خودم بگو برادر من!کی از من بهتر؟کی از من ارزان تر؟آن کسی که – دوست مشترک مان – حدس می زنم برایت نوشته که خودت می دانی گران می نشاند برایت....او کسی است که اگرده هزار کیلومتر دور تر از صدای «شلیک» - نه خود شلیک – یک «پوکه» ی خالی بهت بدهد، در خاکریز اول عملیات و زیر آتش دم اسبی دشمن،ازت یک خشاب تیر کامل می خواهد با آن یکی که گلنگدن می کشی میاد توی لوله!به من امر می کردی،علی فکوری نبودم که خودم علیه خودم اما برای خاطر تو نمی نوشتم.می بینمت!
جامه دران
من وهمکاران من
برای ستایش همه ی بر وبچه های رسانه ای،چه آنان که سالی یک بار می نویسند یا خبری می آورند و می برند،چه آنان که «نان»سخت شان را از زیر «سنگ» زمختی که «قدرت» رویش نشسته در می آورند،از عهده ی من بیرون است...شاید تاریخ بتواند درآینده بگوید بزرگی کار شما را برای آنانی که بسیاری شان از شما کوچک ترند.
من چند سالی ست که شورا نمی آیم؛چون همیشه این طوری بوده که باید بگوییم:«چه می خواستیم...چه شد!» من این نوشته را به شما تقدیم می کنم...شما که تنها من می دانم چه اندازه تلاش می کنید و خون می سوزانید تا بقیه چهره شان سرخ وتنه شان فربه شود و هی مجبور شوند یک سوراخ به کمربندهای خود بیفزایند وهی بالا و بالا روند.
چه از آن روز،که من با گوش خویش شنیدم که اعوان و انصار شورا ی سوم،هنگام آمدن ماها به ساختمان شورا می گفتند«میوه خوران آمدند» و چه الآن که مستقیم و غیر مستقیم،رودر رو یا پشت سر در جلوت و در خلوت به ما توهین می شود،به مردم توهین می شود...بیزار شده ام.
ما همانند اسب مسابقه ایم.وقتی کورس آن جا تمام می شود،سوارکارها را – احتمالا – دیده اید که به نواخت،کف دست و پنجه به گردن اسبشان می زنند....یعنی که سپاس.این جا،اما این طور نیست...«میدان» مخوفی شده است.وقتی سوار با دوش ما به کاپ و پیروزی اش دست یازید،اسب فراموش می شود.من می توانم آینده ی بسیاری از شما باشم که قلبم برای یکرنگی تان در توفان رنگها می تپد.الآن که چیزی نمانده«اسماعیل حاجی پور» هم بگوید مرا نمی شناسد،وای به روزهایی که چنین در پی هم در آمدن اند.باید مراقب «کورس»ها و سوا رهایی که در آینده فریبا و دل انگیز می آیند باشیم.کلاه تان را بچرخانید،موسم انتخاب سررسیده است.آن گاه که به این سپهر و ساحت وروحی که در پشت نقابها دم می زند و تنوره می کشد فکر می کنم،اندوه این ناسپیدی ها،چنان غمی بر دلم می انبارد که اگر به دریایش بریزی لبالب خواهد شد.
تازه به دوران رسیده – علی رضا فکوری
(١)غمم چون به در یا افتاد،دریا از غمم پر شد.