گیل خبر/ در پی فراخوان پایگاه خبری تحلیلی گیل خبر به منظور طرح مباحث حرفهای و بیان چالشها و مشکلات حوزه فرهنگ و هنر و همچنین ایجاد گفتمان توسعه فرهنگی توسط متخصصین امر در استان گیلان، از این پس ذیل عنوان "دغدغههای فرهنگی" شاهد مقالات، نقطه نظرات، نقدها و یادداشت های هنرمندان و فعالان فرهنگی خواهیم بود.
در چهل و پنجمین شماره از سلسله مطالب "دغدغههای فرهنگی" یادداشت محمد اسماعیل حبیبی (شاعر) را میخوانیم:
سرانجام بعد از روز واقعه به قولِ(حافظ و سایه) فرصتی دست داد تا هرکس از هر دری یا سنگی از دامن بتکاند یا قدمی بردارد و گاه به قهر و مهر قلمی بزند
چندانکه دیدیم و شنیدیم، جماعتی بر او تاختند، جماعتی به او باختند، گروهی بر او نماز گزاردند و مردمانی هم به تایید و تشویق شعر و شخصیت سایه گریستند...!
اما آن مرد آمد
آن مرد با مرگ آمد...
رشت زنده یا مردهیِ امیر هوشنگ ابتهاج (ه.الف سایه ) فرزند فرهیختهی خود را دوست داشت. این عشق و علاقه را بارها و بارها بر زبان آورده بود. به میزبانی گاه و بیگاهاش بر رویِ سنگفرش کوچههای سبزهمیدان و بیستون
.با خزیدن در تاروپودِ نام و کلاماش.
با تماشای اندوهگین خرابههایِ خانهی پدریاش،
با سردیس جا مانده در بگومگوهایِ تاسیانیاش...!
حالا ما هم فهمیدهایم سایه پشتِ چهرهی مات و سیمایِ سرد و ساکتاش ...تهِ تهِ دلش با یاد و نام شهرش رشت بود. بیتاب آمدن بود. آنطور که نزدیکاناش هم گفتهاند، دوست داشت از غربت مرگ به قربت وطن برگردد حتا اگر شده به یاری و دستگیری مرگ...
پیرامون اهمیت و جایگاه شعر سایه بسیار گفتهاند و باز هم خواهند گفت. اما در یک نگاه میتوان دریافت، آنقدر شعر گفته است که تشنگانی چند را،جرعهای بنوشاند و سایهساری برای دوستداران بیمنظور شعر باشد. بی تلخی کنایهای و بی زهر خنده حسادتی...
اما آنچه برای یک اقلیم و جغرافیا و یا در قابِ کوچکتری مانند زادگاه یک فرد اهمیت دارد،اهمیتِ "تعلق" داشتن است.
در روزگار تسلط و گسترش تفکر "جهان وطنی" برای ما و برای عدهیِ اندکی در جهان، هنوز سرنوشت جسم و سرانجامِ آن مناسبات و اهمیت خاصِ خودش را دارد آنگونه که بعد از خاکسپاری سایه در پارک محتشم رشت شاهد حضور بی وقفه علاقهمندان و مردم فرهنگدوست گیلان و سراسر کشور بر سر مزارش بودیم که مصداق بیتِ کنایهآمیز سایه بود:
یاد حبیب هستُ نشان حبیب نیست.
حالوهوای آسمان رشت بعد از خاکسپاری سایه حالوهوای بازگشت دوبارهیِ شعر و شاعری به آسمان رشت است و با وجود تمام نحلههایِ ادبی باز هم یک نفر در نبودِ خودش و با جسم بیجاناش این امکان را فراهم کرده تا دلدادگان ادبوهنر فرصت همسرایی و هماندیشی داشته باشند.
این واقعیت که پیشتر و در زمان حیات سایه آنقدرها فرصتی دست نداد تا بسیاری از شاعران و علاقه مندان جوان، شعرهای خود را در حضور گاه و بیگاه سایه در رشت بخوانند و یا در فضای همدلانهتری از فرهنگ و ادب این مرز بوم سخن بگویند.
آن مردِ خستهِ آمد
اون مردِ خستهِ با مرگ آمد...
سایه این اقبال را داشت که قریب به یک قرن زندگی ادبی و هنری پربار داشته باشد ودر کنار زیست شاعرانه، این موهبت را هم داشت، تا جان بیقراراش را در ساحت موسیقی اصیل ایرانی صیقل دهد.علاقه،تسلط و شناخت سایه به ردیف و دستگاههای موسیقی ایرانی از او آثار ماندگاری را برای این مرز و بوم به یادگار گذاشت که سوای معدودی از دوستانِ همیشه منتقد، آثارش سرمنشا الهامبخشِ آثار فراوانی در تثبیت و گسترش شعر و موسیقی اصیل ایرانی شد.
خلق و تولید آثار موسیقایی در حلقهای از سرآمدان فرهنگ و هنر این مرز و بوم نمیتواند از سرِ اتفاق رخ داده باشد مگر با رویکردی شناختمند و جانی بیدار در حیطه زبان و ادب فاخر این مرز بوم...
با توجه به اینکه امروز تغییر و تحول در تمام عرصههای سیاسی، اجتماعی، علمی و به تبع آن ادبی و هنری به قدری سریع و بیوقفه اتفاق می افتد که همانندِ "سایه" ماندن و همسانِ سایه سرودن و شاعرانه زیستن، در یک حساب سر انگشتی یا محال می نماید یا اینگونه در آفتاب نشستن و از سویدایِ جان سرودن، هزار مرتبه تلاش مضاعف میطلبد که در ارادهی همه نیست.
اینکه او چه گفته یا چگونه گفته حکایتی دیگر است. سوای این مجال، اما چنین می نماید که سایه به قدر وسع کوشیده به قدر وسع هم شعر سروده، طوری که خود به قول شاملو، یارای نگریستن به "فراپشت" را در پیِ گذار از این دالان تنگ داشته باشد.
من این چند جمله را برای خوشایند کسی نگفتهام بلکه برای سپاس و خوش آمدِ "مرگ" گفتهام.
که فرمانِ قطارِ زندگان را در دست میگیرد و و جماعت را فرمان پذیرش میدهد.
به "سایه" سایهسار زادگاهاش را میبخشد و به مردم فرصتِ تماشایِ دوبارهی سایه را...
اینها هم از شگفتیِ بیمانندِ "مرگ" بودن است وگرنه مرگ چه دارد به شاعر بگوید گاهی به او نزدیک میشود و چیزی در گوشش زمزمه می کند و دور میشود.
آنگاه زیبایی بی دلیلاش را در آغوش می گیرد و عبور میکند و این میشود که ما و جماعتی که نگران و نگرانیم بازهم برای همیشه به مرگ بدهکار میشویم...!
گفتم ای عشق، من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی،جز که به سر هیچ مگو...!
نظر شما: