گیل خبر/ خاطراتی از یکی از همرزمان شهید یوسف عموزاده:   «از اسماعیل یک سال بزرگتر بودم، هم داداشم بود و هم رفیقم، گاهی واسه هم کری میخوندیم خصوصاً در قرائت قرآن، امکانات که نبود، گاهی میرفتیم داخل حموم صدامون که شبیه اکو میشد یه حالی میداد، تو حس که بودیم فکر میکردیم شدیم عبدالباسط یهو با فریاد بابام میریختیم بهم، چه خبره سر و صدا میکنید محلو گذاشتید سرتون؟ یعنی خوندن ما شبیه سر و صدا بود»   زیر خاکریز نشسته بود و با گریه خاطرات بزرگ شدنشو با اسماعیل تعریف میکرد.   آخه گردان حمزه شب قبل زده بود خط و چیزی ازش نمونده بود. بچه ها که بر میگشتند میپرسیدیم، اما از اسماعیل خبری نبود، نگران و مضطرب نگاش به پشت خاکریز بود، تو گرد و خاک و آتیش یکی از دور داشت میومد، دقیق که شدیم هیکل و راه رفتنش شبیه اسماعیل بود. نزدیک شد دیدیم خودشه، خاک و خولی و وارفته .. چه لحظه ای بود، باید می دیدید، فقط باید اسماشون عوض میشد، یوسف، اسماعیل رو در آغوش گرفت،   «اسماعیل جان ترا چیزی نوبوسته داداش؟ توو سالمی؟.. آخه بوگفتید که.... » با گریه و بغض حرف زد تا آروم شد.   رفقای گردان حمزه سر به سرش میذاشتن، میگفتن گردان خط شکن را ول کردی رفتی ادوات (واحد ۱۰۶) دنبال چی هستی؟ شب رفتیم خط برای حفظ مواضع یا به اصطلاحِ اونجا خط نگهداری، آتیش دشمن وحشتناک بود زمین و زمانو میزد، من و یوسف هر کدام مسئول یه قبضه ۱۰۶ بودیم، لشکر ما کنار کارخونه پتروشیمی و روبروی روستاهای اطراف شهرک دوئیجی عراق مستقر بود، بعد از اذان صبح، شهید همدانی فرمانده لشکر اومد واسه سرکشی، بچه ها دورش جمع شدند، میگفتن عراقیها از خونه های روستا با تک تیراندازشون نیروهامونو هدف میگیرن، شهید همدانی دستور داد قبضه اون موقعیت بره بالای خاکریز، رو جاده و روستا رو بزنه، قاسم عبدی مسئول قبضه پرید تو ماشین که برن، راننده و کمک قبضه نبودن، یعنی در رفته بودن، دیدیم آبرو ریزیه یوسف نشست بعنوان کمک، من هم شدم راننده، از خاکریز زدیم بیرون، اومدیم روجاده، بقول قدیمیا چِشِتون روز بد نبینه، شدیم سیبل متحرک، انگار منتظر ما بودن، تا بخودمون بیایم، تک تیراندازای عراقی شروع به زدن کردن، نگام به یوسف افتاد، دیدم دست به چفیه خون از گلوش سرازیره، این آخرین دیدار ما بود.    
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code