در دنیای تو
گیل خبر/ محمد حسین عباسی بعدها اگر از «رشت» بپرسند، همه چیز را توی نگاه فرهاد به گیله گل از پشت پنجره های چوبی زهوار در رفته آش طوطی خلاصه می کنیم. یا در حسرتِ مردی که در قسمتی فرعی از داستان فرهاد و گیله گل، عکس نوجوانی اش را رفو کرده و توی دست گرفته تا وقتِ راه رفتن در خیابان هایی با هویتِ گمشده، دنبال جوانی اش بگردد. دستِ شهر، با چنین قرارهای عاشقانه ای رو می شود. نه نماهای مضحکِ نورانی از ساختمان های بزرگ و تصاویرِ اصلاح شده از چربیِ سفره ها. شهرِ درست؛ دو قهرمانِ را مثلِ پروانه های فراری از کودکان، به دنبالِ خودش می کشد. تا آن جا روشن است که دو نفر را هم چراغِ هم کند و تا آن جا تاریک، که دستپاچگی شان را به بازی بگیرد در رشت، هر چه که زیباست و به درد بخور، هر چه دلفریب و هر چه ماندگار؛ عمارتی اگر هست و کوچه ای و کافه ای و قهوه خانه ای و نمادی؛ نه برای تفریح و نه برای تاریخ، که برای زندگی ساخته شده. برایِ خود زندگی. و ساز، این زندگی را قابل تحمل تر می کند. سازها هر چقدر هم که ناکوک و صداها هر چقدر هم که فالش، بخشی ار دعوت نامه «زندگی در زمان حال» هستند. در شهرِ خوبِ بی خیال. در رشتی که می شناسیم. نه آن طور که در ویدئویِ پربازتابِ شب گذشته تماشا کرده ایم. دستی که خواننده و گیتاریست را با هم روی زمین می کشد. نگاهِ حیرانِ پسر جوانی که دست از ضرب گرفتن روی کاخون برمی دارد و برای چند ثانیه، خشک اش می زند. آن اضطراب چندثانیه ای مالِ ما نیست، مال این خیابان ها نیست. مالِ این شهر نیست. مال آن هایی است که این حوالی، جا خوش کرده اند و می خواهند که رشت، شبیه خودشان باشد. عبوس و بدقیافه و بی تحمل. با جدیتی مثال زدنی که کاش برای مبارزه با آلودگی های واقعی نشان می دادند. اگر آن ها توانستند ریتم باران از سقف های حلبی شهر بگیرند و قصه های الهام گرفته شده از زیر شیروانی را انکار کنند، می توانند صدای آواز را از گوش شهر بدزدند. تا آن روزِ محال، وای از سربرگ هایی که جرمِ موسیقی خیابانی را صورتجلسه می کنند، وای از دست هایی که نمی گذارند شهر، سازِ خودش را بزند.