کمیل فتاحی
۱۳۹۷/۰۸/۱۵ ۰۹:۳۱ چاپ
ماموریت غیر ممکن/ طنز
گیل خبر/  کمیل فتاحی ● از کودکی دنبال کارهای محیرالعقول و آرتیست بازی های دهه شصتی بودم. مثلا کافی بود یکنفر بگوید تو نمی توانی فلان کار را بکنی، به هر قیمتی بود باید آن کار را انجام می دادم. مثلا یکبار رفیقم گفت میتونی یکساعت کوچه ی تنگ رابط بین دو محل را ببندی؟ از سر کوچه تا انتها - چهار سطل شیشه خورده و رویش به مقدار لازم کود حیوانی تازه ریختم ... تا عصر هیچ جنبنده ای جرات نکرد از آن ور رد شود، تا اینکه ماموران شهرداری کل کوچه را نظافت کردند و بخاطر اینکار به دادگاه احضار شدم و قاضی پرونده را به معاینه پزشکی و سلامت روان سنجی ارجاع داد. یکبار هم وقتی پنج سالم بود، بچه همسایه توپ را شوت کرد بالای درخت! من هم عین اسپایدرمن (البته آن زمان هنوز مرد عنکبوتی مد نشده بود) رفتم بالای درخت و توپ را انداختم پایین و چون نمی دانستم چطور از راهی که رفتم برگردم، تا ۸ شب همان بالا یخ زدم، تا اینکه خلاصه با ورود نیروهای آتشنشانی قائله خاتمه یافت و من به آغوش گرم خانواده برگشتم! شاید غریزی باشد. اما هنوز هم بعضی وقتها دلم می خواهد کارهای غیر ممکن بکنم. مثلا اگر هیچکس جرات نمی کند نصف شب از جاده ای تاریک عبور کند، من عبور می کنم و تمام وحشت را عین موز پوست کنده می بلعم. یا اگر مسیری را نشناسم، با سماجت به راههای فرعی و ناشناخته رفته و جسارتم را تست می کنم! در همین رابطه یکبار به مدت چندهفته در بیابان های تبت گم و گور بودم. هنوز هیچ پزشکی جرات نکرده جوابم کند، اما خودم حس می کنم بعد از آن همه عکس های رادیولوژی که جزء به جزء اندام مغزی ام را نشان می دهد، بعید است اثری از ترس در روح و روانم به چشم پزشکان آمده باشد، وگرنه باید این عادت مسخره ی ماجراجویی خلاصه یکجایی تمام شود و هوای ماموریت های غیر ممکن از سرم بیافتد! همواره دلم میخواست بخاطر اقدامات شتابزده و مقاومت بالا در برابر سختی ها، یک صفحه از کتاب رکوردهای گینس را به خودم اختصاص دهم و ثابت کنم چه موجود خاصی هستم! با اینحال و بعد از عمری تلاش و کوشش، گاهی از سر بدشانسی تا می خواهند اسم آدم را در تاریخ بنویسند، یکدفعه جوهر خودکار تمام می شود و لابه لای یک عالمه قضایای مهم، تاریخ نویس به خودش می گوید حالا این یکی هم نباشه، چی میشه! و اینگونه است که با هزار امید و آرزو خودت را به کشتن می دهی، اما دریغ از یک جو معرفت و قدرشناسی! هیچ تاریخ نویسی حتی اشاره ی کوچکی هم به نام تو نمی کند و عاقبت فقط خودت می مانی و آن صحنه ی اسلوموشن زمین خوردن و جان کندن در پایان فیلم! افسوس که پطروس فداکار از من خوش شانس تر بود و بخاطر انگشت کردن در سوراخ سد، اسمش جاودانه شد و من با این همه ماموریت غیر ممکن و جانفرسا حتی یک تقدیر خشک و خالی ازم نکردند و اگر در تمام سوراخ های سدهای هلند هم انگشت می کردم، باز یک خط از تاریخ بشر را بهم اختصاص نمی دادند و نمی گفتند آفرین قهرمان، ماشالا دلاور - چه برسد به اینکه اسمم را در کتاب فارسی سوم ابتدایی بنویسند و بچه ها اسمم را به خاطر بسپارند. القصه عاقبت روزی به فکر افتادم و دیدم هنوز هیچی به هیچی! چه کنم چه نکنم فکری به ذهنم رسید. آیا باید مانند القاعده به دل برج تجارت جهانی میزدم؟ نه! مانند جک فیلم تایتانیک - رز را نجات می دادم؟ نه! دهقان فداکار می شدم و برای نجات سرنشینان قطار پیراهنم را آتش می زدم؟ نه! آیا باید باد می شدم و می رفتم تو موهات! یا سیگار می شدم و می رفتم رو...! نه! هیچکدام رضایتبخش نبود. پس چه باید می کردم؟ راهی نمانده بود جز یک ماموریت غیر ممکن دیگر... خواهرزاده کوچکم را که دو ماهه بود، برداشتم بردم بالای برج میلاد تهران - از همانجا زنگ زدم به خواهرم و گفتم آدم رباها بچه را دزدیده اند و برای نجاتش دو میلیارد می خواهند. خواهرم در دم غش کرد و تا دو هفته بعد از پایان این قصه بهوش نیامد! از طرفی شوهر خواهرم که آدم بدپیله ای بود زیر بار نرفت و گفت عمرا دومیلیارد خرج آن توله سگ کنم و پنجاه هزار تومان بیشتر نمی دهم. من هم که دیدم نقشه ام جواب نداده - گفتم آدم رباها زیر بار نمی روند و چون اینجور مواقع وظیفه دایی است دایه مهربانتر از مادر باشد، خودم رسما مسئولیت پرونده را برعهده می گیرم و ... فقط به پلیس خبر نده تا من برگردم. وانمود کردم آدم رباها بهم زنگ زده و در یک رستوران باهام قرار گذاشته اند. همیشه آرزو داشتم یکبار هم که شده از رستورانی بهم زنگ بزنند و خیلی مرموز عین فیلم های جاسوسی بگویند ساعت پنج سر میز شماره هفت کسی منتظر شماست. حتی یکدفعه به گارسون رستوران محل ده هزارتومن دادم که بهم زنگ بزند و این دیالوگ فیلم آخرین تانگو در پاریس را بگوید : آقا ساعت ۵ یکنفر میخواد در طبقه دوم رستوران خیابان آنجل شمارو ببینه ... اما گارسون لعنتی پول را به جیب زد و همه چیز را انکار کرد! هرچه منتظر ماندم بهم زنگ نزد و آرزو به دل شدم. خلاصه لباس مناسبی به تن کردم و چون می دانستم بعد از نجات خواهرزاده ام تمام رسانه ها به سراغم می آیند، خودم را شیک و پیک کردم و آماده شدم که فردا در صفحه اول مجلات بعنوان یک دایی فداکار اسمم را تیتر کنند. حتی احتمال داشت این ماجرا به کتاب درسی بچه ها راه یافته و نام و زندگی نامه ام را بعنوان الگوی شجاعت در مدارس ابتدایی تدریس کنند. به شوهرخواهرم گفتم پای تلفن بنشیند و منتظر تماس آدم رباها باشد و خودم هم بدون هفتیر رفتم سر قرار. یعنی کلا هفتیری نداشتم که همراه ببرم! راه افتادم رفتم بالای برج میلاد و قبل از هرچیز در گوش خواهرزاده ام ورد مخصوص فیلم کلئوپاترا را خواندم که نترسد. بعد دوربین موبایل را روی حالت خودکار گذاشتم و رفتم کنار خواهرزاده دوماهه ام - وانمود کردم تازه بچه را از سارقین خون آشام تحویل گرفته ام و چند ثانیه بعد اولین عکس را ثبت کردم. بعد لواشک آلبالویی را از جیبم درآوردم و کمی جویدم، با آب دهن مخلوط کردم و رنگ قرمزش را به گونه هایم مالیدم! موهایم را بهم ریختم و کمی خاک صحنه به لباسم مالیدم ... عکس دوم را هم که نشان دهنده درگیری من و دزدان خبیث بود گرفتم و بعد یک سلفی احساسی از صورت خودم و خواهرزاده عزیزم انداختم که هاج و واج ناظر وقایع بود و لابد از حساسیت ماجرا و داشتن دایی بی باکی چون من، پوشکش را نم زده بود! عکس ها را فرت و فرت برای شوهرخواهرم ارسال کردم و بهش گفتم با پرداخت دوازده هزارتومان عجیج بابارو از چنگال آدم رباها نجات دادم. شوهر خواهرم بجای تشکر گفت خیلی زود بچه رو بیار خونه، بلکه خواهرت بهوش بیاد! خواستم بپرسم چرا رسانه ها را خبر نکردی - حیف نیست عملیات به این مهمی در سکوت خبری به پایان برسد ... که صدای بوق تلفن آمد و گوشی را قطع کرد! من هم که لجم درآمده بود، موقع بازگشت از عملیات نجات خواهرزاده از دست آدم رباها، خودم دست به کار شدم و از همان برج میلاد زنگ زدم به یک خبرگزاری بین المللی و شرح ماجرا را سیر تا پیاز تعریف کردم. منشی تلفن که ته لهجه انگلیسی داشت و گویی دلش به حالم سوخته بود، گفت: عه آقا شوما باید زودتر اطلاع میدادید تا ما خودمون از ماجرا فیلم برمی داشتیم و الان دیگه خیلی دیر شده و گروه خبر رفتن خونه! فورا قطع کردم و به پرتیراژترین روزنامه زنگ زدم. در کمال ناباوری پیامگیر تلفن گفت : این روزنامه به دلیل نشر اکاذیب تا اطلاع ثانوی پلمپ است، لطفا پیام نگذارید، وگرنه بلک می شوید، حتی شما دوست عزیز! احساس کردم از شدت عصبانیت از دماغم بخار درآمده! چون بعد از عملیات غیر ممکن نجات خواهرزاده ام، نتوانسته بودم به اهداف اصلی ام برسم. واقعا که ... به خانه رسیدم. خواهرم همچنان بیهوش روی کاناپه افتاده بود. شوهر خواهرم از فرط عصبانیت بچه را گرفت و کلی سرم غر زد که چرا در ازای تحویل نوزاد به آدم رباها دوازده هزارتومان داده ام! گفت پلیس را جهت پاره ای توضیحات خبر کرده و بمانم تا برای ماموران تعریف کنم قضیه چی بوده! من که دیدم اوضاع چندان مناسب نیست و کسی به استقبالم نیامده و کاملا کنترل امور از دستم خارج شده، یواش و بیصدا صحنه را ترک کردم و رفتم تا در افق گم و گور شوم. اما می دانستم در فرصتی بهتر باید کاری کنم کارستان! هنوز انگیزه ام را از دست نداده بود. حتما یک جای کتاب تاریخ هنوز برای ثبت قهرمان بازی های من خالی بود، فقط باید پیدایش می کردم.

همرسانی کنید:

نظر شما:

security code