گیل خبر/ کمیل فتاحی از صبح یک جو فانتزی بی مزه ای در فضای مجازی راه افتاده و ملت دوباره سوسول بازیشان گل کرده و فرارسیدن پاییز را با هزار دک و پز و شکل و شمایل چیپ و کلیشه ای بهم تبریک گفته و چند خط شعر فارسی نستعلیق و نوشته های ادبی و تصاویری از جاده در پاییز و چهارتا برگ زرد بی خاصیت را با ناز و کرشمه بهم send می کنند و انتهایش می نویسند : عشق خزانی من بیا که بهاری شوم. واقعا نمی دانم چه دلیلی دارد بخواهیم پاییز را اینقدر بزرگ کنیم و درحالی که زحمت اصلی را تابستان بیچاره کشیده و برگ ها را زرد کرده و ترد و خشک تحویل پاییز داده - اما هرگز آدم منصفی در طول تاریخ نیامده یک تشکر خشک و خالی از تابستان بکند و بگوید دم شما گرم برگ ها را زرد و آماده افتادن می کنید، جناب خورشید از شماهم بخاطر گرمای سوزان سه ماه تابستان سپاسگذاریم که باعث پدید آمدن شکل و شمایل پاییز می شوید! در عوض تا پاییز می رسد همه طبع شاعرانه و عاشقانه شان گل می کند و انگار یکدفعه کلا زمین و زمان گوش به فرمان احساسات غلیظ و بی مزه ی بشر درآمده و هر که را می بینی مدعی می شود در طول عمرش دست کم برای یکبار در پاییز عاشق شده یا مورد عشق کسی واقع شده یا از کنار نگاهی عاشقانه رد شده یا مورد اصابت نگاهی عاشقانه قرار گرفته یا هدف کلمات عاشقانه کسی بوده یا به ضرب عشق کسی دلش لرزیده و ... انگار بقیه ماه های سال طرف داشته روی مخ معشوق کار می کرده و دست بر قضا تا پاییز شروع می شود، انگار سوت آغاز رقابت هاکی روی یخ را زده باشند و ملت فوج فوج عاشق می شوند، بطوریکه تدریجا این یک رسم من درآوردی شده و به فرض اگر انسان بخت برگشته ای در زمستان عاشق شود، مورد هوووو و تمسخر جامعه قرار گرفته و از مجامع عمومی طرد شده و دیگران به چشم یک ناقص الاحساس، منزوی طلب، سردمزاج نگاهش می کنند ... ! پاسخ به این سوال که چرا پاییز اینقدر میان دل و دین و زبان ملت ها، بالاخص ملت عاشق پیشه ما جا باز کرده و بیش از دیگر فصل ها درباره اش شعر سرایی و تصویرسازی و رویاپردازی می کنند! رازیست که مدتها به پژوهش و تحقیق پیرامون آن پرداخته ام، اما چون تاکنون دلایل منطقی و روشنی دراینباره نیافته ام، بررسی نتیجه تحقیق باشد برای بعد! اما یکی از دلایل خاص بودن پاییز این است که از کودکی برایمان نقطه پایان تعطیلات تابستانی و آغاز مدرسه بود. چون پاییز از دیرباز بعد از سه ماه تابستان و خوردن و آشامیدن و چرخیدن در خانه پدربزرگ و بازی در کوچه و لیسیدن اسکیمو و دید زدن کفترهای سفید همسایه بر فراز ابرها و آرزوی فضانورد شدن - و بعد شروع مهرماه و عبور از فصل عیش و آغاز فصل درس و مشق برای ما محصل ها! بنا به اجبار یکروز صبح به آدم می گفتتد باید از امروز کله ی سحر بروی مدرسه و کسب علم و دانش کنی و یادبگیری فردا که وارد اجتماع شدی ثروت بیشتری از خان گسترده ی دولتی عالمتاب برداری و سری در میان سرها درآورده و سرت به تنت بیارزد! برای ما موجودات دهه شصتی، این مرحله ی گذار از تابستان به پاییز و شروع مدرسه و تحصیل، خودش کافیست غم عالم در دل آدم لانه کند و به پاییز سر و وضعی حزن انگیز و شاعرانه بدهد که همه عمر عین خالکوبی تاثیرش از یاد آدم نرود و در این میان انسان غمگین چه می خواهد؟ یک بهانه عاشقانه برای تن پروری و چه چیز بهتر از چسباندن عشق به سینه ی پاییز و این ادعا که پاییز پادشاه فصل هاست و با یکی دوتا برگ زرد ادای فیلسوف ها را درآورد و کلا وقت گذرانی کرد تا دوران تحصیل عمر هم بگذرد. در نتیجه عشق پاییزی صرفا نیروی گریز از مدرسه بود که ناخودآگاه دل و دین دانش آموز را قبضه کرده و باعث پریدن از دیوارها و موانع و عبور از دژبانی ناظم و مدیر می شد و این همه نمی ارزید، جز به قیمت ترک کلاس و درس هندسه. حتما به مرور زمان اجداد ما که دیده اند از کتاب و مدرسه و مکتبخانه اول مهر گریزی نیست، برای اینکه بهشان فشار نیاید و یکجوری زال و زیلشان را تخلیه کنند، فصل پاییز را برای عاشقی انتخاب کرده اند تا سختی روزهای مدرسه (ان هم مدارس زمان ما) تسکین یافته و صبح ها هنگام عزیمت به سنگر علم و دانش یا عصر هنگام برگشت از جهاد با جهل و نادانی - گریزی هم به وادی موی یار زده و در حلقه ی دوست رندانه دام گستری کرده و دانه پراکنی کنیم! خلاصه پاییز است و هزار دنگ و فنگ و این اشعار و غزل و دیوان عاشقانه که از بته بعمل نیامده و حتما نیمی از جمعیت کره زمین هرسال پاییز - یه گلی به سرشان زده اند که هنوز که هنوز این فصل را نماد و نشان عشق و عاشقی و گیسوی یار و جام می ناب و اینجور جریانات می دانند.