پویا قلی پور
۱۳۹۷/۰۵/۲۰ ۰۹:۲۸ چاپ
میعاد در لجن
گیل خبر/ پویا قلیپور* با نصرت رحمانی خیلی سال پیش آشنا شدم.یک جوری شعرش برایم آشنا بود.اولین شعری که از نصرت خواندم را هنوز به خاطر دارم،نه از آن رو که حافظه ی خوبی دارم،بلکه به این دلیل که نام شعرش آنقدر برایم آن روزها سهمگین و جذاب بود که هنوز در خاطرم مانده،عنوانی پارادوکسیکال و حیرت انگیز،استفاده از واژگانی عجیب که هنوز و پس از سالها و بارها و بارها خواندنش نتوانسته ذره ای از اعجاب انگیز بودنش بکاهد.شعری با عنوان «میعاد در لجن» و با داستانی اعجاب انگیز تر و ماورایی،داستانی به ظاهر ساده و روزمره ،اما با پایانی سوررئال و تلخ و بی امید.یادآوری این شعر و دوباره خوانی اش بعد از مدتها شاید بی ارتباط به حال و روز این روزهای من و خیلی های شبیه به من نباشد.روزگار این روزهای سختی که ما در میانه اش زیست میکنیم،زیسنتی گویی از سرِ جبر جغرافیایی مان،جبری که خیلی از ما را دوباره و دوباره،به فکر جلای وطن انداخته و این داستان پرتکرار تاریخِ ایرانی را دوباره کلید زده،مهاجرت. حکایت تحول خواهی و تحول خواهان در این دیارِ بلاخیز حکایت «سکه» ی شعر نصرت است اما نه یکبار که بارها و بارها و ما «سیزیف» وار محکومیم به پرتاب چندباره ی سکه در هوا و تقدیر محتومِ «برپا نشستن» سکه ای با دو روی خط،و خطی به سوی پوچ تا بی نهایتی عمیق. هنوز سوزش زخم آن سالهای سبز بر تنمان گِز گِز میکرد که دوباره با پاهای پُر تاول که هنوز زخمی «ترکه ی بیداد و ستم» بود،برخاستیم و پای در راه «امید» نهادیم . رقصید پر زد ، رمید از لب انگشت او پرید سکه گفتم: خط پروانه ی مسین پرواز کرد چرخید ، چرخید پر پر زنان چکید؛ کف جوی پر لجن. تابید ، سوخت فضا را نگاهها بر هم رسید در هم خزید در سینه عشق های سوخته فریاد می کشید: ـ ای یأس ، ای امید ! اما امروز ،پس از شش سال از امید گفتنمان از آسمان و زمین بر سرمان آوار یاس و نومیدی میریزد و هر روزمان « تلخ تر از زهر» میگذرد و آنچه از زیر این آوار مهیب به چشم نمی آید،باریکه ی نوری است که نشان از آینده ای روشن بنماید. آخرین آوار بر سرِ ما و امیدمان به حالتی بسیار پارادوکسیکال، از آخرین سنگر امیدمان بر سرمان ریخت، در یک چهارشنبه ی سیاه دیگر و درست در جایی که همین چند سال پیش برای «لیست امید»ش چه شادی ها که نکردیم.شاید اگر قرار بود نمایشی تصویری از شعر میعاد در لجن ساخته میشد ،امکان نداشت به نزدیکی نمایش تراژیک "چهارشنبه ی سیاه مجلس" میشد.نمایشی که یک سویش وزیری ایستاده بود که قرار بود مدافع حقوق کارگران در دولت باشد و سوی دیگرش کسی که خود را موکل و نماینده ی مردم میدانست.هردوی آنها در یک سو و ما به عنوان تماشاچیانی که در سالهای ۹۴ و ۹۶ سکه های شانسمان را به آسمان پرتاب کرده بودیم،از سویی دیگر به تماشای آخرین چرخش های آن نشسته بودیم که آن «پروانه ی مسین» در لجن به پا نشست و ما با هم به لجن افتادیم و بر روی هم لجن پاشیدیم و در این میانه چشممان به آن سکه ی برپای نشسته افتاد که انگار دو روی آن "خط" بود،خطی به سوی پوچ،خطی به مرز هیچ... آسیمه سر بسوی « سکه» تاختیم از مرز هست و نیست تا جوی پر لجن با هم شتافتیم آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم. پروانه ی مسین آیینه وار ! بر پا نشسته بود در پهنه ی لجن ! وهر دو روی آن خط بود خطی بسوی پوچ ، خطی به مرز هیچ همه از هم سراسیمه و سرگردان پرسیدیم،پس چه شد آن "امید"ها که بسته بودیم به "تدبیر" آنها،چه شد آن فریادهای شوق و چه شد آن همه وعده ها که به مردم دادیم؟انگار با همین سوال یادمان آمد که سالهاست "شیر" سکه ما به زنجیر است ... اندوه لرد بست در قلبواره اش و خنده را شیار لبانش مکید و گفت: ـ پس ... نقش شیر ؟ رویید اشگ خاموش گشت، خاموش گفتم : ـ کُنام شیر لجن زار نیست ، نیست! خط است و خال گذرگاه کرم ها اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است میعادگاه زشتی و پستی ست. از هم گریختیم بر خط سرنوشت خونابه ریختیم. و این حکایت امید بستن های پیاپی ما بود که امروز زخم بر زخم می افزاید و رنج و بر رنج و یأس بر یأس.امروز انگار همه ی آن فسادها که سالها و دهه ها بر هم تلنبار شده بود ،هر روز از جایی به بیرون فوران میکند و در مسیرش آنچه با خود در مسیر این سیلابه ی فساد میخورد و میبرد ،نهال های امیدی است که تازه جوانه زده بودند.این فساد فراگیر و سیستماتیک شده در همه ی نهادهای انتخابی و انتصابیِ ملی و محلی چنان رخنه کرده که هر روز بر لشگر بریده ها و ریخته ها می افزاید و لشگر امید هر روز نحیف تر و رنجورتر میشود. آنچه کودتای سیاه ۳۲ بر سر نصرت ها و اخوان های دیروز آورده بود ،انگار در این زمانه ی اکنون ،کودتای فساد بر سر ما و امروزمان آورده است.جنگ با این "هیولای هزار سر" دیگر با سلاح امید به تنهایی ،میسر نیست.آنچه این روزها میخواهیم،عزمی است ملی برای رفع این فساد که انگار هر روز امید به وجودش کم و کمتر میشود و تقریبا «هیچ» نشانی از آن دیده نمیشود. کاش آیندگان ما ، من و همنسلانم را با «میعاد در لجن» نصرت هایمان و «کتیبه » اخوان هایمان به خاطر نیاورند و این دوره ی نومیدی های تلنبار شده در خاطراتمان پررنگ نشوند و در کتابهای تاریخمان برگ های کمی را به این دوران بی امید اختصاص دهند.در میانه ی این همه تباهی گفتن از امید شاید سخت باشد اما آنجا که زیستن و ادامه دادن تنها به امید گره خورده ،«امید» تقدیر محتوم ماست همانند درد و رنج که تاریخی به درازنای ایران و ایرانی دارد و کیست که نداند ، زیباتر از جهان امید ، ای دوست ! در عالم وجود جهانی نیست...
گیل خبر: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.