به مناسبت سالگرد درگذشت«گلبرگ مغرور»؛
۱۳۹۷/۰۳/۰۲ ۱۷:۱۴ چاپ
گیل خبر/ مطلب زیر از شبکه های اجتماعی برداشته شده است. گمانم هفته های نخست (هشتم) بود که آقای جهانپور از استقلال شهرداری رفتند و ناصر حجازی بهترین حرفهای آن روزهای رشت بود. پیر و جوان میگفتند «کاپلو» به رشت می آید. از بساط ماهی فروشان بازار شهرداری که عکس ناصر حجازی را بر روی گاری و مغازه و دکه خود گذاشته بودند بگیر تا جردنی های گلسار که بر روی شیشه ماشینشان با رنگ آبی «ناصر آرژانتینی» نوشته بودند بی صبرانه منتظر ورود مرد محبوبشان بودند. از خود خیابان منظریه تا هتل کادوس تا استادیوم شهید عضدی زمزمه و حرف کاپلو شنیده میشد. همانطورم شد و مردم رشت که بیتاب حضور آقای حجازی بودند برای خوشامد گویی هتل کادوس را تبدیل به تالار کردند... کمی بگذریم. چندهفته ای گذشت... بازی استقلال شهرداری در عضدی رشت قرار بود با ناصر حجازی سوت بخورد, همان روزی که طبق سنت رشت باران شدیدی آمده بود... ساعت های نزدیک بازی رادیو اعلام کرد به دلیل باران شدید این بازی برگزار نمیشود. اما مردم پشت درب بسته استادیوم عضدی با چتر و بارانی ایستاده بودند و یا زیر دامنه و یا زیر باران... فرقی نمیکرد. مردم چشم انتظار حجازی بودند .حتی تگرگ ببارد آنها آنجا ایستاده بودند. به داخل استادیوم رفتم,کسی نبود. چند دقیقه ای استادیوم خالی را نگاه میکردم , ایستاده بودم که آقای حجازی به همراه ناظر بازی و آقای هرندی و دوتن دیگر ازمسولین حریف به کنار زمین آمدند و در مورد چمن مسابقه حرف میزدند. خب نمیتوان آن مرد را با آن بارانی دوست داشتنی زیر باران دید و به سایرین توجه کرد. خنده های ناصرحجازی در زیر باران و دستی که هر چند ثانیه بر موهایش کشیده میشد بهمم میریخت. چند عکس از ناصر حجازی... نگاهم همچنان به آقای حجازی بود.کنار زمین ایستاده بودم که در فاصله کمی درب استادیوم عضدی باز شد و هواداران به عضدی یورش بردند. برخلاف همه احتمال ها قرار به برگزاری مسابقه شده بود. باز کمی بگذریم... بازی سوت خورد. امیر سلامی بخش مهاجم خوب آن روزهای استقلال شهرداری مصدوم بر روی نیمکت بود و شاهین بنی احمد مهاجم محبوب رشت; امید و هدف آقای حجازی... باران کمتر شده بود یا زیاد مهم نبود مردم تمامی ساعت را بر روی سکوهای بدون صندلی عضدی ایستاده بودند. اما ; برای من تکان دهنده ترین صحنه رخ داد; بچه ای 8.9.10 ساله که در جعبه ای که با دوبند به گردنش آویزان بود بین هواداران استقلال شهرداری آدامس و بیسکویت و تنقلات میفروخت در موقع گرم کردن بازیکنان به پایین صندلی ها آمد و در کنار فنس زیر باران چندباری آقای حجازی را صدا کرد میگفت : « ناصرخان ناصرخان ؟ » آقای حجازی آمد نزدیک فنس شد. کودک و او زیر باران حرف میزدند. و هوادارانی به اطراف کودک آمدند. آقای حجازی گفت: « چیه جیگرم؟ » -میشه پیراهن شاهین بین احمدو بم بدید ؟ آقای حجازی دست به جیبش کرد و چند اسکناس از لای فنس ها رد کرد تا به کودک بدهد. آن پسر گفت: نه نه من پول نمیخوام ناصرخان, من پیرهن شاهین بنی احمدو میخوام . در همین مابین آن کودک از لای فنس از گرفتن آن همه پول که شاید از پول تمامی تنقلات جعبه اش بیشتر بود امتناع کرد. - باشه جیگرم.آخر بازی پیراهن شاهینو از تنش در میارم بت میدم. " لبخند دو مرد را اینجا دیدم " نیمه اول تمام شد و من نگاهم به ساعت بازی , آن کودک و آقای حجازی بود. سوسوی ذهن مرا انگار آن کودک هم داشت تا بازی فقط تمام شود و او به آرزویش برسد و من به باور اعتقاداتت خودم... نیمه اول گمانم بدون گل... نیمه دوم استقلال شهرداری با همه حملات نتیجه نگرفت. داوری هم بر ضد میزبان بود. ناصرخان عصبانی بر روی نیمکت... بازی پر از جنجال و حاشیه بود اما من نگاهم به آن کودکی بود که نگران گلی شدن و زمین خوردن های «شاهین» بود. آقای حجازی کلافه ی کلافه... تنهای تنها... بعد سوت داور بازیکنان استقلال شهرداری با اعتراض داور را دوره کرده بودند. یکی دوتن از مسولان استقلال شهرداری رفتند تا قائله را ختم کنند. بازیکنها نمیخواستند به رختکن بروند. یکی بر روی زانو... یکی نشسته... یکی غرق گل و لای ... یکی در حال گفتگو با بازیکن حریف... اما آقای حجازی همچنان بر روی نیمکت... هواداران معترض به داور...قصد ترک استادیوم را نداشتند. به یکباره «ناصرخان» بلند شد و به سمت چمن مسابقه رفت, اعتراض ها با دیدن سرمربی محبوبشان از سوی هواداران به داور مسابقه شدت بیشتری گرفت... آقای حجازی در زیر باران گام برمیداشت و به وسط زمین نزدیک شد و هواداران جان بیشتری برای اعتراض به داور گرفته بودند... اما به یکباره سکوت شد; آقای حجازی سمت «داور» نرفت. سمت شاهین بنی احمد رفت از روی زمین بلندش کرد دستی بر سرش کشید و پیراهنش را دراورد و به سمت کودک پشت فنس آمد. پیراهن را لای فنس به کودک داد و به رختکن رفت.