گیل خبر/ نیما صائب:ناصر امیرگل مشغول کار فرهنگی ست وهم اینک مدیر انتشارات سپیدرود است؛ اما زمانی از پرشورترین انقلابیون رشت محسوب می شد. آنقدر پرشور که در عملیات سرقت مسلحانه از دو بانک در رشت شرکت داشت تا پول آن عملیات صرف مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه شود. امیرگل برای اولین بار جزییات آن عملیات را در این گفت و گو شرح می دهد. گفتنی است این گفت و گو سال گذشته انجام شد. شما از چه سالی احساس کردید یک تغییراتی در جامعه در حال شکل گیری است و جریان انقلاب دارد شکل می گیرد؟ جریان انقلاب در گیلان توسط جریانات متعدد مارکسیستی و چپی و چریکی شکل گرفت. اول، جنبش چپ در گیلان بود که نقش پررنگی داشت در مبارزه علیه رژیم. مانند گروه نجف زاده که چپ بودند. یا گروهی تحت رهبری جلال الدین دهقان که در شالکوه یک خانه تیمی داشتند که بعد ساواک ریخت و آن خانه ی تیمی را منهدم کرد. یا سال ها قبل تر در سال ۴۹ که عده ای از چریک های فدایی در سیاهکل به پاسگاه حمله کردند. از این دست اتفاقات به صورت پراکنده داشتیم. البته جریانات مذهبی انقلابی هم در گیلان تشکل هایی داشتند و فعالیت هایی می کردند. مانند گروهی از انجمن حجتیه در رشت که به عنوان مکتب ولیعصر شناخته شده بود. یک مکتب دیگر هم بود تحت عنوان انجمن علم و ادب که آدم های تحصیلکرده از درس های قرآن استاد نقوی که از تبریز می آمد وهنوز هم زنده هست استفاده می کردند. گروه های دیگری هم بودند که مثلا یکی شان در کتابفروشی رعد در محله ی مسجد صفی فعالیت می کرد. هنوز هم بقایای این کتابفروشی وجود دارد. در این کتابفروشی برای آگاهی بخشی به جامعه کتاب های شریعتی، طالقانی و کتاب های امام و سایر نویسندگان که در صدر مسایل سیاسی بودند وجود داشت. شروع فعالیت های مذهبی شما با انجمن حجتیه بود؟ بله که بر می گردد به سال های ۵۱، ۵۲٫ آن زمان من ۱۳ ، ۱۴ سال سن داشتم. چه کسانی آن موقع در انجمن بودند؟ مرحوم آقای دهسرائی، مرحوم آقای جواد پیرایه، میرحمید میر معصوم نژاد، رمضانی، محمدرضا راسخی و حسین درخشان، آقای جهانگیر نیازمند، از سری های اول و صدر انجمن بودند و بعد رده های پایین تر داشتیم . ما در کل در رشت ۳۰۰ تا ۴۰۰ نفر بچه مسلمان و مذهبی و مسجدی داشتیم که غالبا هم محفلی و انجمنی و مسجدی بودند. چه سال هایی بود؟ سال های ۵۰ به این طرف.البته ما فاصله داشتیم . سه چهارتا رده سنی بودیم در انجمن. کادرهای اولیه یا آدم های قدیمی انجمن همین آدم هایی بودند که اسمشان را بردم. همچنین آقایی بود به نام رمضانی (نه رمضانی که نماینده رشت بودند). آقای جواد پیرایه هم بودند که آقای محمد قوچانی شاگرد ایشان بود و در کتاب خودش بازی با بزرگان نیز از ایشان یادی می کند و می گوید من دغدغه هایم را از مرحوم جواد پیرایه دارم. دکتر جوافشانی بود. برادران نیازمند مطلوبی بودند. این ها حلقه های اولیه بودند. خط مشی و هدفشان چه بود؟ خط مشی شان در ارتباط با ضدیت با بهاییت بود. در رشت ،چهاربرادران بالاتر از بانک مسکن یک محلی بود به نام حضیره القدس بهاییان، اینها آدم های مختلف نیازمند و ساده ای را جذب می کردند. ما جزوه هایمان را به دو شکل می نوشتیم. یک شکل درباره ی مسایل اعتقادی بود که همین توحید و معاد و نبوت و عدل و امامت را بحث می کردیم بعد می آمدیم بحث امامت را گسترده تر می کردیم. در بحث امامت می رسیدیم به مهدویت و به شاخه های دیگر بحث مهدویت می کشاندیم. یعنی به کسانی می پرداختیم که ادعای امام زمانی کردند. یکی از این ها سید علی محمد باب شیرازی ملقب به باب ا… بود. منتهای مراتب انجمن حجتیه در رشت به اسم انجمن حجتیه نبود؛انجمن ولی عصر بود و خیلی از مسایل را خودشان انجام می دادند. یعنی با تهران ارتباط نداشتند؟ با تهران صد در صد هماهنگی نداشتند. تاحدودی استقلال داشتند. بیشتر روی مباحث آموزشی تمرکز داشتند. به خصوص در رد بهاییت. ابتدا اصول اعتقادی خود را آموزش می دادند. حتی برای این که بچه ها اصول اعتقادی شان محکم و استوار باشد تا چهار سال درس های اعتقادی و جزوات می نوشتیم و بعدا وارد بحث و مناظره و جلسات امری می شدیم و بعد در محکومیت بهاییت تمرین می کردیم. به طورمثال ما باید بین خودمان مناظره می کردیم و یکی مان در قامت بهایی ها قرار می گرفت و عین همان ها که مغلطه می کردند به بحث وارد می شدیم تا در طی این تمرینات آمادگی کامل برای مقابله کلامی با بهاییان را هم داشته باشیم. در مقابله با رژیم در آن سال ها خط مشی سیاسی هم داشتید ؟ آن موقع بحث انجمن بیشتر این بود که ما التزام داریم به دستگاه که در مسایل سیاسی دخالت نکنیم اما در عمل اینطوری نبود. من خودم گواهی می دهم که بعضی از اعضا مقلد امام خمینی (ره) بودند. البته یک التزامی مبنی بر عدم دخالت در سیاست داشتند و آن دسته از اعضا هم که وارد مسایل سیاسی می شدند توسط رژیم دستگیر می شدند. مانند آقای دهسرائی که مدتی هم اوین رفت. عقیده ی انجمنی ها این بود که به دروغ به رژیم می گویند قصد دخالت در سیاست را ندارند تا با آن ها برخورد نشود.البته همین روش را هم ظاهرا خود دستگاه بهاییت داشت. چون زمان شاه ما حداقل چهارپنج وزیربهایی داشتیم. هدف انجمن حجتیه این بود که جلوی بهاییت را بگیرد. به خصوص که بهاییان جوانان را به واسطه ی مشکلاتی که در جامعه وجود داشت مثل بیکاری و بی پولی فریب می دادند و به سمت خودشان جلب می کردند؛ یا از جاذبه های جنسی استفاده می کردند. هدف و خط مشی انجمن حجتیه این بود که این ها را مهار کند و در راستای روشن کردن جوانان فعالیت کند. انجمن سعی می کرد که سر صحبت و مجادله را با بهاییان باز کند اما بهایی ها به اعضایشان یاد داده بودند که از مجادله با انجمنی ها طفره بروند. چون انجمنی ها خیلی روی مباحثه با بهاییان کار می کردند و اگر بهاییان می خواستند وارد مناظره شوند انجمنی ها از کتاب خود بهاییان مانند بها و سیدعلی محمد ضد و نقیض ها را درمی آوردند. برخورد قهری هم داشتید؟ نه نه البته بچه هایی هم بودند که نمی توانستند اینها را بربتابند. اما اصلا بنای ما بر برخورد قهری نبود. انجمن علم و ادب چه کار می کرد؟ علم و ادب بیشتر تفسیر قرآن و سخنرانی های عمومی و هفتگی داشت و جوانان را تشویق می کرد. خودم یک بار آنجا کنفرانس دادم و یک کتاب جایزه گرفتم. چهره های اصلی اش چه کسانی بودند؟ آدم های مختلفی بودند به طور مثال آقای عبدی بود که دبیر ما بود، آقای شفقی بود،آقای نقوی بود. آقای منتظری بود. آقای عاطفی بود. آقای بزرگی هم که صاحب خانه بود. خط مشی سیاسی هم داشتند؟ نداشتند اما به نظر می رسید یک جورهایی با کتاب های مرحوم بازرگان و کتاب های صبور اردوبادی که از اساتید دانشگاه تبریز بود آشنایی داشتند. بچه هایی که در کتابفروشی رعد بودند فعالیت سیاسی داشتند؟ بچه هایی که در کتابفروشی رعد بودند ۶،۷ ماه مانده به پیروزی انقلاب کتاب فروشی را باز کردند . چند روایت مختلف درباره ی این کتاب فروشی وجود دارد. یکی این که آقای احمدعلی بابایی از بچه های نهضت آزادی که مدتی خارج بوده و الان فوت کرده پشت آن بود و روایت دیگر این است که بخشی از پول این کتابفروشی از جلال گنجه ای عضو سازمان مجاهدین خلق دریافت شد. روایت دیگر که من بیشتر با آن موافقم این است که یک سری از بچه های مذهبی از جمله افرادی از اعضای انجمن حجتیه که دیگر بنابه دلایل سیاسی عضو این انجمن نبودند،این کتابفروشی را راه اندازی کردند. البته مدتی هم در دست سازمان مجاهدینی ها بود. خلاصه این که تا انقلاب چند دوره داشت این کتابفروشی. کسانی از فرهنگیان هم کمک کردند. منزل محمد باقر نوبخت هم نزدیکی همین کتابفروشی بود. آیا ایشان هم در این کتابفروشی حضور داشتند؟ نه پاتوق نوبخت نبود. اساسا او آدم معمولی ای بود آن روزها. یادم هست که ایشان با همسرشان در آن محله رفت و آمد داشتند اما با ما ارتباطی نداشتند. مرحوم رودباری پدر آیت الله مجتبی رودباری هم در آن محله بودند اما به کتابفروشی رعد نمی آمدند. در حالی که ما کتاب های امام و شریعتی و طالقانی و نظایر این ها داشتیم.اما استقبال از کتاب های ما زیاد بود. یک روز یادم هست که ما ۱۳۰ هزار تومان کتاب فروختیم . این در شرایطی بود که قیمت کتاب ها آن موقع ۲۰ ریال ، ۱۵ ریال، ۱۰ ریال، ۳۵ ریال و مثل این ها بود که با این حساب آن فروش برای آن دوره رقم خیلی زیادی محسوب می شد. کتابفروشی رعد برای ما فقط یک کتاب فروشی نبود. یک پاتوق بود برای تبلیغ مواضع سیاسی و مذهبی مان. ساواک با گردانندگان این کتابفروشی برخورد نمی کرد؟ نه آنچنان. اما چند بار پدر آقای رمضانی را به اطلاعات شهربانی بردند. آقای مهندس رمضانی بعدا به دور اول مجلس شورای اسلامی راه پیدا کرد و بعدا دکترای مدیریت سیستم ها را از آمریکا گرفت و فعلا از اساتید دانشگاه علم و صنعت ایران است. آن کتابفروشی منبع خیرات و برکات زیادی برای انقلاب بود . پول هایی هم به آنجا تزریق می شد. به طور مثال می گفتند یک گروه مذهبی بانک زدند و بخشی را کمک کردند به کتاب فروشی رعد . درباره انجمن حجتیه بگویید و این که چطور شد از انجمن خارج شدید؟ انجمن چهارچوب اعتقادی بچه ها را شکل داد اما چیز بیشتری نمی توانست یاد بدهد. به خصوص به بچه هایی که دانشگاه می رفتند و دیدشان بازتر می شد و با افکار شریعتی و دیگران آشنا می شدند. انجمن هم روی روابط بچه ها حساس بود. مثلا من با آقای کنعانیان که آن زمان در قزوین سرباز وظیفه بود و بعدها دبیر ریاضی معروف رشت شد، رفیق بودم و کتاب های شریعتی را رد و بدل می کردیم. یک روز انجمن مرا صدا زد و گفت تو دیگر نباید با فلانی رفت و آمد داشته باشی. چون نمی خواهیم وارد سیاست شوی. حالا یا التزام داشتند به رژیم یا این که نسبت به سیاست سرخورده بودند. مثلا آقای حلبی به عنوان بانی انجمن حجتیه یک سرخوردگی نسبت به سیاست از زمان جبهه ملی داشتند و می خواستند بیشتر کار آموزشی کنند تا این که درگیر مبارزات سیاسی و مسلحانه شوند. درحالی که در زمان جوانی ایشان مصدقی بودند اما تشخیص ایشان این بود که نیروی جوان را تربیت کند و خودشان هم عمرشان را در این راه سپری کردند. شما چگونه وارد جریانات سیاسی شدید؟ بعد از اینکه از انجمن حجتیه درآمدم یک شیفتگی خاصی به آثار شریعتی پیدا کردم . آثار شریعتی آن زمان یک کوبندگی خاصی داشت. یعنی شما الان آثار شریعتی را می خوانید روبروی شما نظام خاصی نیست، جریان خاصی نیست. نظریات شریعتی انگار یک مابه ازای خارجی داشت و مابه ازای خارجی آن حکومت شاه بود. ظلم و یزید زمان منظور شریعتی معلوم بود. این کلماتش آنقدر مسحور کننده برای جوانان آن موقع بود و آنقدر تأثیربخشی برای ما داشت که کتاب هایش در حکم یک اسلحه برای جنگ با نظام شاهنشاهی بود. از سرقت بانک بگویید. ظاهرا شما هم در آن نقش داشتید؟ یک سازمانی بود تحت عنوان سازمان مستضعفین زمین که البته با سازمان آرمان مستضعفین فرق داشت. آرمان مستضعفین یک تشکیلات ایدئولوژیک بود. بخش تئوریک و متعادل گروه فرقان. اما سازمان مستضعفین زمین ظاهرا به لحاظ عملی جریاناتی در تهران و تبریز و شهرهای دیگر شکل داده بود. در رشت هم یکی از دوستان ما یک خانه تیمی در لب آب کوچه پرنده فروشی داشت که از یک زن بیوه اجاره کرده بود.نامش آقای مهدی محجوب بود که پدرش در رودسر کلوچه فروشی نور را داشت. وی مرا که ۱۷ ، ۱۸ سال داشتم وارد این جریان کرد. مهر یا آبان ۵۷ بود یعنی ۶ ماه قبل از پیروزی انقلاب. یکی از اعضا که معلم بود و حقوقش را از بانک ملی روبروی هتل پردیس می گرفت پیشنهاد سرقت از این بانک را می دهد. رییس بانک هم یک آدم بلندقدی بود به نام آقای واحدی. یادم هست که هتل کادوس را تازه داشتند می ساختند. به من گفتند که با موتور روبروی هتل منتظر باشم. بقیه افراد هم که می دانستند آن روز ، روز حقوق دهی است قرار شد به بانک دستبرد بزنند. خلاصه این که بانک را زدند و ۱۳۰ هزار تومان سرقت کردند. من داخل بانک نبودم. روبروی هتل کادوس منتظر دوستان بودم که بیایند سوار ماشین ها شوند و پراکنده شویم. یکی از ماشین ها هم بی ام وی سبز رنگ بود. ظاهرا یک برخوردی هم داخل بانک شد. آقای واحدی می خواست واکنشی نشان دهد که یکی از دوستان واحدی را می زند. از آنها خبری دارید الان؟ بعد از انقلاب ارتباطمان قطع شد. بعدا شنیدیم این ها با این پول هایی که داشتند چندتا اسلحه برای ما و بچه ها گرفته بودند و آورده بودند. چندتا از این کلت های کوچک چکسلواکی بود سیاهرنگ، کالیب ۳۲ برای ما آوردند بعد ما رفتیم سپاه و دیگر ارتباطی نداشتیم با آن ها. قرار بود پول سرقتی از بانک برای مبارزات مسلحانه هزینه شود؟ بله هدفش این بود. من اولین تجربه ام بود اماظاهرا دوستان دیگر تجربه های دیگری در رابطه با سرقت بانک و انفجارها داشتند. من یکی از طراحان این عملیات را بعد از سرقت بردم خانه همشیره ام. بعد از خوردن ناهار هم برایش پیراهنی از پیراهن فروشی گاندی روبروی قنادی آذربانی را که خریده بودم پوشید و با بلیطی که خریده بودیم سوار ماشین های رودبار شد. یک نفر دیگر هم پول ها را با خودش برد و هرکدام یک طرفی پراکنده شدند. ظاهرا همین یک مورد هم نبود و سرقت دیگری هم انجام دادید؟ بله برای ما دفعه اول حکم آموزش را داشت. طی روزهای بعدی چند بانک را تحت نظر قرار دادیم که کی پول ها به بانک وارد می شوند و کی خارج می شود. تا این که بانکی در لب آب را شناسایی کردیم که بانک صادرات بود. الان هم این بانک مخروبه شده و فقط کرکره هایش موجود است. بانک صادرات بود. دو تا از دوستان وارد بانک شدند و من بیرون ایستادم تا پیامدهای عملیات را زیر نظر بگیرم. کنار پل لب آب ایستاده بودم و داشتم زیرچشمی بچه ها را نگاه می کردم که با موتور یاماها آمدند. سریعا وارد بانک شدند و راه های ارتباطی را قطع کردند. آماده اقدامات خشونت آمیز هم بودند. با کلت واقعی وارد شدند و چون عملیات اصلا شوخی بردار نبود برخورد هم می کردند. خیلی سریع عملیات انجام شد و بچه ها سریعا به سمت قبرستان ارامنه رفتند. یکهو دیدم رییس بانک که آدم قد کوتاهی بود و یک فیات سفید رنگ داشت بیرون آمد و ماشین را روشن کرد که برود دنبال دوستان ما. من خیلی ترسیدم چون اگر به بچه های ما می رسید مطمئنا بهش آسیب وارد می شد. اما دیدم بعد از چند دقیقه وی برگشت و بی خیال شد. بعد از چند دقیقه به بهانه خوردن ساندویچ وارد ساندویچ فروشی جنب بانک شدم. جالب اینجا بود که صاحب ساندویچی می گفت سرقت کار خودشان است و همه این ها ظاهرسازی است. بعد از یک ساعت و نیم از شهربانی آمدند داخل بانک که تحقیقات را شروع کنند. من هم رفتم و به بچه ها پیوستم. مبلغ سرقتی هم پنجاه هزار تومان و یک قران بود. چون پول خورد زیاد بود پول ها را دادیم به آقای خادمی (پدر شهید خادمی که برادر بزرگش با ما دوست بود) که در لولمان حمام داشت و به جایش اسکناس گرفتیم. با پولش چه کار کردید؟ یکی از دوستان که نامش مهدی محجوب بود و بعدها نظرش عوض شد و به پیکاری ها پیوست و اعدام شد از طریق آقای حسنی، که بعد از انقلاب امام جمعه ارومیه شد چهارتا کلت گرفت و برای ما آورد. کلت ها را به یکی دیگر از خانه های تیمی ما در محله پیرسرا آورد. یعنی بازهم عملیات داشتید؟ نه آخری بود. با تهران هم ارتباطی داشتید؟ ما ارتباط نداشتیم اما دوستان ما با فخرالدین حجازی در انتشارات بعثت ، و بعضی دیگر از کله گنده ها ارتباط داشتند. اما مبارزه مسلحانه مورد تایید امام نبود. درست می فرمایید. امام مردم را آماده مبارزه غیرمسلحانه فراگیر کرد که یه حرکت استثنایی در آن زمان بود. حرکت های مسلحانه بیشتر موردی بود اما از طرف رهبر و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران هیچ وقت رد و طرد نشد بلکه برای نابودی نظام پادشاهی و سلطنتی انتخاب نشد. آیا در رشت شاهد عملیات مسلحانه دیگری از طرف گروه های انقلابی بودیم؟ نه در رشت شاهد رفتارهای قهر آمیز نبودیم. تنها در تظاهرات یکسری رفتارها انجام می شد. مثلا در سردار جنگل، بچه ها هنگام تظاهرات درختان را قطع می کردند تا خیابان را ببندند. تظاهرات در رشت از کی شروع شد؟ تظاهرات در رشت از چندماه مانده به پیروزی انقلاب به صورت پراکنده انجام می شد. بچه های مدرسه شاهپور(بهشتی فعلی) و رجایی فعلی خیلی موثر بودند درآن تاریخ.یادم هست بچه های مدرسه شاهپور به دلیل نزدیکی مدرسه با آموزش و پروش به اداره ریختند و اسناد و مدارک اداره را آتش زدند. بچه هایی بودند که بعد از انقلاب به طرف انقلاب آمدند. آقای هادی طیار بود. شهید مسعود نظری بود که بعدها در جنگ شهید شد. بچه های مختلفی بودند که این برنامه ها را شکل می دادند در مدرسه آزادگان یا همین شهید بهشتی فعلی. اعضای مستضعفان زمین بعد از انقلاب چه شدند؟ با انقلاب زاویه پیدا نکردند و پول های عملیات را با نظارت نمایندگان امام آن طوری که شنیدم به بنیاد مستضعفان تقدیم کردند ظاهرا. با گروه های دیگر اسلامی هم ارتباط داشتید؟ نه از کی با مرحوم احسانبخش ارتباط پیدا کردید؟ از قبل از انقلاب از آقای احسانبخش شناخت داشتیم. ایشان مدیر مدرسه دین و دانش بود. هم تحصیل کرده بود و هم جریانات را خوب می شناخت. بچه ها در جریان انقلاب خیلی سعی کردند با ایشان ارتباط تشکیلاتی داشته باشند اما ایشان – به درست یا غلط- نمی خواست خودش را با ماها درگیر کند. بچه ها سرشان برای درگیری درد می کرد و با آن حقانیتی که از امام می دیدند می خواستند تا آخر خط بروند و از جانشان هم بگذرند. اما بعد ها و با جدی شدن انقلاب ایشان هم از آن اعتدال فاصله گرفت و مخالف شاه شد. چون شاه دیگر با اقداماتی که انجام داد هدف نهایی تمام مخالفین شد و شاید یکی از شرایط انقلابی و خط رهبری امام بودن مخالفت با شاه و شاهنشاهی به حساب می آمد. در سازماندهی راهپیمایی ها و تظاهرات ها چه نقش داشتید؟ معمولا بخشی از پلاکاردها را می آوردند پیش ما و ما درست می کردیم با یکی از دوستان من که در آب و برق کارمند و از جهت هنری خلاق و مطمئن بود.منزل ایشان شعارها را می نوشتیم. خانه ای داشتیم در چهل تن، مادرم هم زنده بود . حمامی داشتیم که در آن کوکتل مولوتوف درست می کردیم. شاهد چند تظاهرات بودیم که یکی اش منجر به کشته شدن دبیر من آقای جعفری شد در مدرسه بازرگانی. یک روز وقتی نیروهای پلیس نزدیکی های خانه ما گاز اشک آور زدن ، مادرم متوجه شد و با روشن کردن آتش و ایجاد دود گاز اشک آور را خنثی کرد یا به بچه هایی که می آمدند منزل ما کوکتل می داد. البته پدرم اصطلاحی داشت که می گفت :«بچه جان مشت با درفش؟». آیا تظاهرات در رشت توسط جریانی هدایت می شد یا اینکه خودجوش بود؟ خودجوش بود. وقتی اطلاعیه های امام بیرون می آمد و عکس شکنجه شده ها را می دیدیم دیگر کسی جلودار جمعیت نبود. در رشت هم مذهبی ها تظاهرات می کردند و هم چپ ها. راهپیمایی ما مذهبی ها صف های طولانی تری داشت. مثلا اگر چپی ها ۲۰۰ نفر بودند ما ۲ هزار نفر بودیم. ما صبح ها تظاهرات می کردیم آن ها عصرها. هیچ درگیری و اصطحکاکی هم باهم نداشتیم. چون همه خواستار فروپاشی نظام شاهنشاهی بودیم. باهم دعوا نمی گرفتیم اما در صف همدیگر هم نبودیم. غالب مردم با اعلامیه های امام و یارانش مانند آقایان رفسنجانی و خامنه ای وارد خیابان ها می شدند. ارتباط شما با ملی ها و چپ ها چطور بود؟ من شخصا خودم چون در محله ای بودم که اکثر بچه ها چپ بودند، مورد احترامشان بودم و خودم هم به آن ها احترام می گذاشتم. همین الان هم یکی از دوستان من که دامپزشک است آن موقع چپ بود اما نه آن زمان و نه الان باهم مشکل پیدا نکردیم. اینقدر بهم علاقه داریم که شاید در یک کاسه هم غذا بخوریم. چپ ها و ملی ها به دلیل پیشینه انقلابی گری از ما قدیمی تر بودند. اما خب در فراگیر شدن انقلاب بی شک مذهبی ها نقش داشتند. در رشت چندان قایل به خط بندی های مرسوم نبودیم. مثلا وقتی کسی توده ای بود نمی گفتیم لزوما امام حسین را دوست ندارد. سعی می کردیم به هم احترام بگذاریم. چون به هرحال رشت شهر کوچکی بود و همه همدیگر را می شناختیم و وقتی هم محلی های چپ گرای ما توسط ساواک دستگیر و شکنجه می شدند به آن ها احترام می گذاشتیم.بیشترین هدف و حرکت آن روزها به هر ترتیبی که شده نابودی نظام سلطنتی پهلوی بود. شما خودتان هم قبل از انقلاب بازداشت شده بودید ؟ من بازداشت نشده بودم ولی در یکی از تظاهرات که قرار بود استانداری گیلان را آتش بزنیم دستگیر شدم. نزدیک بستنی فروشی ها لاستیک ماشین گذاشتیم تا آتش بزنیم و خیابان را ببندیم. روبروی پارک شهر یک باغی بود به اسم خروس باغ. ما دو سر این خیابان را بستیم. هم از طرف چهارراه هم از طرف منبع آب. هدف این بود که به استانداری کوکتل پرتاب کنیم و آتش بزنیم. محرم بود که دیدم حمله کردند. یک مینی بوس پر از سرباز آمدند. من پا به فرار گذاشتم. رفتم در خروس باغ که الان بیمه سلامت آنجا است. لایه علف های بلند قایم شدم اما مرا دیدند و با مشت و لگد سوار مینی بوس کردند. یک آقایی به نام واحدی را هم گرفته بودند که جیبش پر از ورق پاسور بود. به شدت ما را می زدند. این بنده خدا هم مدام گریه می کرد. بهش می گفتند توی ماه محرم ورق قمار حمل می کنی. به من هم که می رسیدند به این خاطر که خوردم کنند مرا مجبور می کردند که به امام فحش ناموسی بدهم و من مقاومت می کردم. هم این طرف چوب می خوردم و هم آن پسره مرتب گریه می کرد و التماس که این رفتارش برایم بیشتر شکنجه بود چون غرورم اجازه نمی داد گریه کنم. خلاصه وقتی به مخابرات میدان شهرداری رسیدند مرا آزاد کردند. آیا زندانی های طولانی مدت هم در رشت داشتیم؟ داشتیم مثلا یکی از این ها آقای خسرو روشن بود. نقاش بودند و هنوز هم به این حرفه مشغول هستند. فکر کنم چهار سال زندانی بودند. نمایشگاهی در کتابفروشی نصرت گذاشته بود در ارتباط با جشن های ۲۵۰۰ ساله که آمدند و گرفتندش. انقلاب که پیروز شد شما چه کار کردید؟ سال ۵۷ ما اولین بچه هایی بودیم که رفتیم سمت تشکیل سپاه پاسداران. چند سالتان بود؟ من متولد ۳۶ ام. ۵۷ دیپلم گرفتم. ۲۱ ساله بودم. بعد هم به انقلاب خورد رفتیم در سپاه. من جزو شورای فرماندهی سپاه گیلان شدم . من بودم واسماعیل ملک اخلاق و دکتر متقی طلب و برادرم نادر و محمد کنعانیان ، رضا خادمی و یونس مومنی که از بچه مذهبی های لاهیجان بود و سابقه چند سال زندان هم داشت.آقای ملک اخلاق بعدها استاد دانشگاه شد و به اصلاح طلبان پیوست و الان هم رییس مرکز آموزش مدیریت کشور است. آقای الیاس حضرتی هم با شما بود؟ نه الیاس بعدا آمد. در شورای فرماندهی سپاه گیلان نبودند. از تهران شما را برای شورای فرماندهی سپاه انتخاب کردند. نه از تهران که ما را نمی شناختند. ما خودمان آمدیم به سمت سپاه. رفتیم سلطنت آباد دوره دیدیم برگشتیم سپاه پاسداران رشت را سامان دادیم. ما اسناد به دست آمده از ساواک و زندان ها و منزل سرتیپ سیدین و شهربانی را به نیروی دریایی بردیم. افراد شاهنشاهی و نظامی را به زندانی که دست چپ نیروی دریایی بود می بردیم. ما زندان بان بودیم و از آقای احسان بخش و دادستان انقلاب گیلان کارتی داشتیم که حق حمل اسلحه را به ما می داد. خلاصه ما را برای این مسوولیت شناسایی کرده بودند. خلاصه اسناد را از آنجا به مدرسه محمدرضا شاه که سپاه دانش دختران آن موقع بود منتقل کردند و سپاه تشکیل شد و ما هم دوره دیدیم و وارد سپاه شدیم و کنترل اسناد در دست ما بود. تا سال ۵۹ که انقلاب فرهنگی شد و من به حالت قهر از سپاه بیرون آمدم. یک استعفای دسته جمعی نوشتیم و رفتیم پیش آقای لاهوتی.   ناصر امیرگل (نفر اول از سمت چپ) در کنار دوستانش. برادرش نادر فرمانده اسبق سپاه گیلان هم در این عکس دیده می شود (نفر دوم از سمت راست) اما برادرتان در سپاه ماند. درست است؟ برادر من هم یک مدت قهر کرد اما آمدند دنبالشان. چون به اصطلاح ورزشی و چریک بود، نیاز داشتند به او. فقط انقلابی ها دنبالش نبودند. یک بار یادم هست که بچه محل های سازمان مجاهدینی ما آمدند درب منزل را زدند و به آقا نادر ما گفتند بیا سمت ما. همان موقع که در سپاه بودیم. می گفتند شما بچه های روشنفکری هستید اما انقلابی ها مرتجع هستند. اما افکار ما با این ها جور در نمی آمد و فریبشان را نخوردیم. در مورد حمله به ساواک قبلا مصاحبه طولانی ای داشتید. بد نیست کمی هم از آن روز بگویید. تقریبا حوالی ساعت ۸ شب دوستان ما دنبال ما آمدند که می خواهیم ساواک را بگیریم.متاسفانه ساواک رشت برعکس ساواک های دیگر عقلانیت نشان نداد و مقاومت کرد. درست روز قبل از پیروزی انقلاب بود. یعنی ۲۱ بهمن ماه. ما از ۸ شب شروع کردیم به کوکتل انداختن. ساختمان ساواک روبروی پارک شهر بود. الان ساختمان دانشگاه گیلان شده. آن ها از پنجره می توانستند ما را ببینند اما ما اشراف نداشتیم. ما و بچه محل هایمان که اهل چهل تن و سیدابوالقاسم بودیم و پاتوقمان پارک شهر بود به ساواک حمله کردیم. هر لحظه هم به تعدادمان اضافه می شد و از محله های دیگر هم می آمدند. یکسری از بچه ها هم به شهربانی رشت که در میدان صیقلان قرار داشت حمله کردند که نیکمرام همان جا شهید شد. شهید نیکمرام چپ بود؟ نمی دانم. شاید برادرانشان علاقه هایی به مارکسیست ها داشتند اما خودش خیلی بچه ساده ای بود و فکر نکنم درگیر جریانات سیاسی شده بود. حداقل آن موقع این دسته بندی ها شکل نگرفته بود. از حمله به ساختمان ساواک بگویید؟ جمعیت زیاد می شد و آن ساواکی ها به سرعلیحضرت قسم می خوردند که اگر نروید می زنیم. که همینطور هم شد و شلیک کردند. بچه های محل ما هم با بولدوزر زدند به درب ساختمان. تا این که در باز شد. آن ها شلیک می کردند و ما کوکتل مولوتف پرتاب می کردیم. دود بزرگی منطقه را گرفته بود. آقای مودب پور پدر که بعدها نماینده مجلس شد و چند سالی هست فوت کرده اند را دیدم که تفنگ دولول داشت. آقای خوشکلام که مدیر باشگاه استقلال بود هم حضور داشت. چپ ها هم بعدها اضافه شدند. یک حرکت خودجوش فراگیر بود. مثلا من شب از آنجا رفتم و صبح که بازگشتم رضا فرهمند از بچه های چپ که الان انتشاراتی دارد را آنجا دیدم. آن زمان در پل عراق کتاب فروشی داشت. آن شب نقطه عطفی در زندگی من بود. هنوز که هنوز است وقتی بوی دود و آتش به مشامم می رسد یاد آن شب می افتم. بعدها داستانی از آن شب نوشتم که در روزنامه رسالت در سال ۶۷ چاپ شد و آقای مرتضی نبوی هم یک سکه به عنوان جایزه مسابقه بهترین خاطره به من دادند. خلاصه اینکه قبل از اینکه صبح شود ساواکی ها به خاطر تیراندازی مردم و کوکتل مولوتف هایی که پرتاب می شد مجبور به تسلیم شدند. اما دیگر تعداد حمله کنندگان ۲۰۰ ، ۳۰۰ نفر نبود. هزاران نفر امده بودند. رهبری هم که نداشتیم در آن جریان. فضا هم کاملا احساسی شده بود. خشم و نفرت به اوج رسیده بود. کسی دستور قتل نداد. خشم آنقدر زیاد بود که شروع کردند به کشتن ساواکی هایی که تسلیم شده بودند. شما شاهد مثله کردن اجساد و آویختنشان از درخت ها بودید؟ نه. چون ما از ساعت ۸ صبح ترک کردیم آنجا را. وقتی دیدم پرچم سفید ساواک رفته بالا فهمیدم که رژیم ۲۵۰۰ ساله فروریخته است. شعف خاصی داشتم. اما واقعا اهل آن برخوردهای خشن نبودم. وقتی ساواکی های تسلیم شده را دیدم احساس کردم انگار چیزی خورده باشند. چون حال طبیعی نداشتند. حتی وقتی تفنگ جلویشان گرفته می شد یا مردم به جانشان افتاده بودند حالی نداشتند. من اهل درگیری نبودم. چون آموزه های مذهبی به من اجازه نمی داد که دست و پا قطع کنم. درحقیقت کنترل آن صحنه ها سخت بود. در آن فضای احساسی کسی جرات نداشت به مردم بگوید که اینقدر خشونت نکنند. اگر کسی مانع مردم می شد احتمال قوی خودش را هم به جرم ساواکی بودن یا طرفدارای از ساواک می گرفتند و به همان شکل می کشتند. من آن ساعت صحنه را ترک کردم وقتی خشونت ها زیاد شد. وقتی برگشتم دیدم گوش ها بریده شده اند و چند نفری هم از درخت ها آویزان شده اند. ما چنین چیزی را پیش بینی نکرده بودیم. من دل این را نداشتم که در گوش کسی بزنم چه برسد که بخواهم کسی را قطع عضو کنم. آن شب خیلی ها آمدند. کسانی آمدند که وقتی ریختیم داخل ساواک تا اسلحه ها و اسناد را برداریم ، رفتند برنج ها و وسایل ساواک را بردند. الان شما فارغ بال نشسته اید و دارید درباره آن شب صحبت می کنید اما باید آنجا می بودید و آن جو وحشتناک را می دیدید. من هم به اندازه کشتنشان از آن ها غیض داشتم اما حتی برخورد فیزیکی هم نداشتم. چون آدم خشنی نبودم. بازهم شاید می توانستم با تیر آن ها را بزنم از بس که از آن ها متنفر بودم اما اهل قطعه قطعه کردن نبودم. این حد از خشونت در روحیه من نبود. باور کنید کسی نمی توانست مانع مردم شود. مانع می شدیم می زدند ما را هم قطعه قطعه می کردند. منبع: گیلان تیتر