به گزارش گیل خبر، مگر می شود کسی در این ویرانه جا مانده باشد و نفس بکشد. آن هم بعد از این همه ساعت؛ بنابراین عملیات آواربرداری با روشن شدن بولدوزر آغاز شد. مرد جوان اما دست بردار نبود. باز هم در میان خاک ها به دنبال همسرش – فرانک – می گشت. چند ثانیه مانده بود تا شروع عملیات که ناگهان صدایی از میان خاک ها شنیده شد. مرد جوان فریاد زد «زنده است.» نیروهای امدادی به سمت صدا رفتند. مرد جوان با اشک اسم همسرش را صدا می زد و حالا دیگر فریادهایش پاسخ داشت. همسرش هم او را صدا می زد. درنهایت فرانک ٢۴ساله زیر خروارها خاک پیدا شد. او را بیرون آوردند و به بیمارستان منتقل کردند. گفتگوی فرانک با روزنامه شهروند را بخوانید. چی شد که زیر آوار جا ماندی؟ وقتی زلزله آمد، من داخل خانه نشسته بودم و تلویزیون نگاه می کردم. مادرشوهر و خواهرشوهرم به میهمانی رفته بودند. خانه عمویم بودند. شوهرم هم پیش یکی از دوستانش در پارک رفته بود تا کاری انجام دهد. پدرشوهرم هم داخل حیاط بود. ناگهان خانه لرزید. پدرشوهرم توانست فرار کند، ولی من تا آمدم فرار کنم، ناگهان خانه ترک برداشت. کنار چارچوب در رفتم. می خواستم بروم بیرون که ناگهان پاره آجری به سرم خورد و روی زمین افتادم. دیگر خانه خراب شده بود و راه فراری نبود. گیر افتادم در میان خاک ها و سنگ ها. به هوش بودی؟ تمام مدتی که آن زیر بودم، به هوش بودم. همه صداها را می شنیدم، حتی صدای شوهرم را هم می شنیدم که مرتب فریاد می زد و اسمم را صدا می کرد. تو چه کار می کردی؟ من هم فریاد می زدم. کمک می خواستم. شوهرم را صدا می زدم. اما چون آوار زیاد بود، کسی صدایم را نمی شنید. خانه ما یک خانه دو طبقه است. تمام دو طبقه تخریب شده و روی سرم ریخته بود. از طرفی خانه دو طبقه همسایه هم روی خانه ما افتاده بود. برای همین خاک ها و سنگ ها زیاد بودند و صدایم شنیده نمی شد. می توانستی نفس بکشی؟ معجزه اصلی همین جا بود. من نه درد داشتم و نه راه نفسم بسته شده بود. می توانستم کاملا راحت نفس بکشم، حتی جاییم هم نشکسته بود که درد بکشم. فقط خیلی ترسیده بودم. از طرفی سرد بود و داشتم می لرزیدم. تمام بدنم از سرما و وحشت می لرزید. همه جا تاریک بود. نمی دانستم سرنوشتم چه می شود، حتی نمی توانم آن لحظات را توصیف کنم. اصلا بیهوش نشدی؟ نه بیهوش شدم و نه خوابم برد. تمام مدت ١۶ساعت بیدار و هوشیار بودم. صداها را هم می شنیدم. نیروهای ارتش و هلال احمر آمده بودند. به همراه شوهرم به دنبال من می گشتند، اما صدایم به گوش آنها نمی رسید تا این که شنیدم می خواهند بولدوزر را روشن کنند. تمام مدت ترسم از همان بولدوزر بود. با خودم می گفتم من زنده ام و به هوشم. اگر بولدوزر بندازند و من تکه تکه شوم، چه! از لحظه نجاتت بگو؟ بالاخره از آنچه می ترسیدم، به سرم آمد. بولدوزر را روشن کردند. می شنیدم که می گفتند همسرت دیگر زنده نیست. کار آواربرداری را شروع کنید. فقط اسم خدا را صدا می زدم. دعا می کردم به خاطر بچه ام که شده، نجاتم دهند. هنوز نمی دانستم بچه ام سالم است یا نه؛ ولی امید داشتم. صدای روشن شدن بولدوزر آمد. همزمان همچنان صدای شوهرم را می شنیدم. تمام شب را دست برنداشت. حاضر نمی شد تسلیم شود. مرتب صدایم می زد. درست وقتی که مرگ را جلوی چشمانم می دیدم، در یک لحظه صدای شوهرم را از نزدیک شنیدم. انگار همان جایی ایستاده بود که من دفن شده بودم. بلافاصله هرچه توان داشتم، فریاد زدم. بالاخره پیام صدایم را شنیدم. فریاد زد همسرم زنده است. نفس راحتی کشیدم. آمدند آوارها را کنار زدند و مرا بیرون آوردند. فرزندت سالم است؟ به بیمارستان رفتیم. هم فرزندم سالم است هم خودم. باورم نمی شد که حتی فرزندم را هم از دست نداده ام. با خودم می گفتم حتما او مرده است، ولی ما همگی زنده ایم و سالمیم. از اعضای خانواده مان هم هیچ کس فوت نکرده است.