زیباترین حرفت را بگو....( بمناسبت هفدهمین سالگرد درگذشت احمدشاملو)
گیل خبر/ علی دادخواه نوشتن از یک شاعر ویا یک نویسنده بسیار سخت است ،اگر «کی کیگارد» را کنار بگذاریم که با زندگی خود فلسفه می ورزید و دستگاه فلسفی اش همان زندگی روزانه وی بود،مابقی فیلسوفان را می توان از اخر خط خواند ،یعنی از انجایی که دستگاه فلسفی شان را پی ریخته اند و بسامان برده اند و البته نیازی نیست که وارد جزییات زندگی انها شوید.بقول هگل :« ارسطو بدنیا امد،زندگی کرد و مرد.» همین یک خط برای توضیح ارسطو کافی است اگر به فلسفه اش، به نظام اخلاقی اش یا سیاست ورزی اش کاری نداشته باشید . ولی در مورد شاعران و نویسندگان وضع متفاوت است انها با شعر خود و اثر خود زندگی می کنند. البته این شامل هر شاعر نوررسی نمی شود که کل ماترک او از دیوان شعرش جز چند شعر که به اصطلاح بنحوی گرفته اند ،مابقی تکرار مکررات است و موجب انقباض خاطر. خب ! این فقره اخر شاعران مجبورند که بنشینند کلمات را به هم ببافند ،شاید چیزی از ان درامد .خدا را شکر که در دوران ما فحش هم ذاتی شعر شده و چنان شعر را در کلمات سخیف می پیچند که هر لوتی سر بازارچه ای می تواند مثل انرا بگوید. الیف شافاک نویسنده بزرگ و نام اشنای ترک ( که ما او را در ایران با رمان ملت عشق می شناسیم) در ذیل یادداشت « سیاست ورمان» حرف جالبی می زند ،او می گوید : « در اصل ،ما نویسنده ها موجودات خودمحوری هستیم که روان رنجوری مان را پنهان می کنیم و منیت های مان را در بوق و کرنا....عجیب اینکه شاید ما لزوما طینت نیکی نداشته باشیم اما حین نوشتن کتاب تغییر می کنیم . تغییر می کنیم و به جرات می توانم بگویم که ادم های بهتری می شویم.رمان نویس همیشه حین نوشتن رمان هوشیارتر است.داستان ها همان قدر داستان نویس ها را می سازند که داستان نویس ها داستان های شان را.» ( الیف شافاک ،سیاست ورمان ،ترجمه تهمینه زاردشت ، ماهنامه تجربه ،ص ۵۸ ،خرداد ۹۴ ) احمد شاملو که البته موضوع یادداشت این حقیر است در مورد تجربه خویش چنین می گوید : « من در لحظاتی که شاعرم خوابم بکلی نه ذهنا نه وجودا اگه بشه گفت اصلا تو این فضا نیستم موقع سرودن شعر یه کس دیگه است جای من حرف می زنه و این تجربه ایست که خب ! نزدیکان من ،مثلا فرض کنید که آیدای من کاملا داره این تجربه رو.می دونه که من اصلا بطور کلی غایبم .اصلا در موقعه( نوشتن ) به عقیده خودم پاکنویس کردن یه شعره.تجربه ها صورت گرفته در غیاب من ،کلمات ،ایماژها ،تصویرها همه اینها اماده شده و نوشته میشه.من گاه شده که از خواب بیدار شدم ،شعری نوشتم و بعد بیدار شدم یادم نمودنده که دیشب از خواب بیدار شدم و شعر نوشتم.» او در جواب پرسش « مسلم منصوری» که این تجربه را تکامل یافته در زمان ( مروری) می شود دانست ،می گوید : «من اگر می خواستم به مرور پرورده بشم امکان نداشت ،این پرورده شدن به اصطلاح صورت بگیره ،بهمین دلیل که عرض کردم بدلیل اینکه هیچوقت در حالت کامل هوشیار وبیدار شعری برای من پیدا نمی کنه.نمی دونم کجا صورت می بنده این شعر .ولی بهر حال من پاکنویس شده اونرو می نویسم .» یعنی شاعر و نویسنده همواره در « بیخودی » است ،او چیزی می شود که فرای خود اوست.در احوالات مولانا نوشته اند که او هرگز اشعار خود را تصحیح نمی کرد و این اشعار شامل الهاماتی یا شهودهایی بود که به او راه می یافت.( البته حافظ استثناست ،زیرا او چندبار اشعار خود را تصحیح می کرد ،ولی این موید ساختگی بودن اشعار طنازانه او را ندارد.) نامه های احمد (شاملو) را که به ایدا( سرکیسیان) می خواندم ، ناغافل یاد نامه های فروغ ( فرخزاد) افتادم به پرویز( شاپور) یا ابراهیم (گلستان) . « قربان بند کفشهایت....» یا « دیدمت وای چه دیداری...» یا « برای خوشبخت شدنم پرویز به تو نیاز دارم.» اینها را فروغ می گوید یک دختر حدود ۱۶ ساله.ولی احمد در ۴۰ سالگی و پس از دو ازدواج ناموفق به ایدایی که فکر می کنم ۱۸ یا ۱۹ ساله بوده ،چنین می نویسد:« ایدا سکوت نکن ،به من بگو که مرا دوست داری » یا « وقتی تو نیستی مثل بچه کوچولویی که دور از مادرش بهانه می گیرد و باید دلش را با بازیچه ای خوش کرد و فریبش داد ناچارم خودم را با یاد لحظاتی که با تو بودم به خاطر خنده ها....حرف هایت...» تعجبی ندارد که « تنهایی اگزیستانسیال» این دو نفر ،فروغ و احمد را می گویم اینقدر شبیه هم باشد و هر دو « مادر _ معشوقی» را بجویند. خود شاملو در اینمورد می گوید: « بستگی دارد بخود شخص شاعر که این واقعیت رو تو زندگی واقعی خودش دخالت بده کمااینکه تمام شاعرانی که نمی دونیم معشوق اینها کی بوده راجب عشق صحبت کردن خب ! اینها عشقشون دوران غایبه ،وجود نداره . خب ! برای من ایدا روی صحنه است .» این جملات قسمتی از اخرین حرفهای احمد شاملوست که دوربین « مسلم منصوری» انها را ثبت کرده است.من اما برای نوشتن درباره این « غول شورشی» ادبیات فارسی از همینجا اغازیدم. همانطور که آیدا می گوید با توجه به اشعار شاملو قبل از او زنان بسیاری در زندگی شاملو بوده اند که او حتی به انها امید می بسته است ولی بستر شعر شاملو پس از اشنایی و ازدواج با آیدا طور دیگریست.انگار که عشق با وظیفه در می امیزد.و از اینجاست که شاملوی جدید زاده می شود و خود او هم اعتراف می کند که « دنیای واقعی من از اینجاست که شروع می شود.» اینجاست که بقول ایدا :« شاملو در عاشقانه ترین شعرهاش باز اجتماعی ترین شعرهاش » را می سراید. او « درد مشترک » را فریاد می زند و با ما صحبت می کند،او با لبان ما سخن می گوید و از ما می خواهد که دستمان را به او بدهیم و اوست که ریشه های ما را دریافته است. بله ! او با ما سخن می گوید : اشک رازی ست لب خند رازی ست عشق رازی ست اشکِ آن شب لب خندِ عشق ام بود. قصه نیستم که بگوئی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی ... من دردِ مشترک ام مرا فریاد کن. درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من باتو سخن می گویم نام ات را به من بگو دست ات را به من بده حرف ات را به من بگو قلب ات را به من بده من ریشه هایِ تورا دریافته ام با لبان ات برایِ همه لب ها سخن گفته ام و دست های ات با دستانِ من آشناست. در خلوتِ روشن با تو گریسته ام برای ِ خاطرِ زنده گان ، و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام زیباترینِ سرودها را زیرا که مرده گانِ این سال عاشق ترینِ زنده گان بوده اند. دست ات را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم به سانِ ابر که با توفان به سانِ علف که با صحرا به سانِ باران که با دریا به سانِ پرنده که با بهار به سان ِ درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تو را در یافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست (نامِ شعر:【عشق عمومی】• از دفترِ: هوایِ تازه مجموعه آثارِاحمدشاملو • دفترِیکُم شعرها • صفحۀ 213) شاملو در ابژه ایدا و عشق به او زندگی می کرد ،عشقی که به او هیجان می داد ،عشقی که او را داغ می کرد.شاملو شاعر غم نیست ،شاعر بامداد است ،شاعر امید و این وجه تفاوت اوست با فروغ .او وقتی از مرگ هم می گوید با صلابت و عاشقانه سخن می گوید( یا به ان دعوت می کند ،چنانکه در شعر بالا امد.) و من بجای تمامی شعرهای سیاسی و اجتماعی احمد ،دهانش را بوییدم و این شعر را انتخاب کردم ،که برای من مقوله عشق ارجح همه چیز است . این شعر را در پایان یادداشت خود تقدیم می کنم به تمامی زنان کشورم و کسی که دوستش دارم : رود قصیده ی بامدادی را در دلتای شب مکرر می کند و روز از آخرین نفسِ شبِ پُر انتظار آغاز می شود. و اکنون سپیده دمی که شعله ی چراغِ مرا در تاقچه بی رنگ می کند تا مرغکانِ بومیِ رنگ را در بوته های قالی از سکوتِ خواب برانگیزد، پنداری آفتابی ست که به آشتی در خونِ من طالع می شود. ◼️ اینک محرابِ مذهبِ جاودانی که در آن عابد و معبود و عبادت و معبد جلوه یی یکسان دارند: بنده پرستشِ خدای می کند هم از آنگونه که خداىْ بنده را، همه ی برگ و بهار در سرانگشتانِ توست. هوای گسترده در نقره ی انگشتان ات می سوزد و زلالیِ چشمه ساران از باران و خورشیدِ تو سیراب می شود. ◼️ زیباترین حرفت را بگو شکنجه ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن (۱) و هراس مدار از آن که بگویند ترانه یی بی هوده می خوانید. ــ چرا که ترانه ی ما ترانه ی بی هوده گى نیست چرا که عشق حرفی بی هوده نیست. حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید به خاطرِ فردای ما اگر بر ماش منتی ست؛ چرا که عشق خودْ فرداست خودْ همیشه است. ◼️ بیشترین عشقِ جهان را به سوی تو می آورم از معبرِ فریاد ها و حماسه ها. چرا که هیچ چیز در کنارِ من از تو عظیم تر نبوده است که قلب ات چون پروانه یی ظریف و کوچک و عاشق است.   ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی و به جنسیتِ خویش غَرّه ای به خاطرِ عشق ات! ــ ای صبور! ای پرستار! ای مؤمن! پیروزیِ تو میوه ی حقیقتِ توست. رگ بارها و برف را توفان و آفتابِ آتش بیز را به تحمل و صبر شکستی. باش تا میوه ی غرورت برسد. ای زنی که صبحانه ی خورشید در پیراهنِ توست، پیروزیِ عشق نصیبِ تو باد! ◼️ از برای تو مفهومی نیست نه لحظه یی: پروانه یی ست که بال می زند با رودخانه یی که در گذر است. – هیچ چیز تکرار نمی شود و عمر به پایان می رسد: پروانه بر شکوفه یی نشست و رود به دریا پیوست.(از دفتر: آیدا درخت و خنجر و خاطره) واینگونه بود که احمد شد انچه می بایست می شد.... علی دادخواه ۳۱ تیرماه ۱۳۹۶   گیل خبر: انتشار مطالب خبری و یادداشت های دریافتی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه ای منتشر می شود.