به خاطره ماندگار شاعر نوپرداز معاصر؛ نصرت رحمانی
۱۳۹۶/۰۳/۲۹ ۱۰:۰۸ چاپ
به گزارش گیل خبر، به نقل از روزنامه همدلی:  آخرین روزهای خرداد سالروز خاموشی صدای شاعری است که هرچند در زمان خود اغلب از سوی جامعه ادبی و روشنفکری طرد می شد، اما با گذر سال ها حضورش در عرصه شعر و ادبیات این ملک تثبیت و روزبه روز تحکیم شد. نصرت رحمانی را شاید بیش از همه با مجموعه بی بدیل «میعاد در لجن» می شناسند، آن زمانی که گفت: «پروانه مسین/ آیینه وار، برپا نشسته بود/ در پهنه لجن/ و هر دو روی آن خط بود/ خطی به سوی پوچ/ خطی به مرز هیچ/... از هم گریختیم/ بر خط سرنوشت/ خونابه ریختیم.» روزنه ای که درمان نیست دنیای تاریک و محزون نصرت او را به شاعری منفرد و یکه تبدیل کرده است و اگر هدایت در داستان نویسی تصویرگر تلخی ها و تلخ کامی های نویسنده ایرانی بود، نصرت همان جهان نگری را لباس کلمات پوشاند و دردهای شاعری گم گشته و تنها را در میانه سال های پرالتهاب سیاسی و اجتماعی شعر کرد. نصرت رحمانی، شاعر نوگرای ایرانی، در سال 1308 در تهران متولد شد. دوره آموزش های دبستانی و دبیرستانی را در همین شهر به پایان رساند و سپس وارد مدرسه پست و تلگراف و تلفن شد و سپس به کار در رادیو پرداخت. ورود به حوزه روزنامه نگاری اتفاق مبارکی بود که او در مرکز مباحث ادبی آن روز قرارداد، او در آن ایام مسئول صفحات شعر مجله «زن روز» شد. نخستیم مجموعه شعرش را رحمانی در سال 1333 با نام «کوچ» منتشر کرد، مجموعه ای که خبر از تولد شاعری نوپرداز و متفاوت می داد، هرچند در قالب های کهن عروضی شعر می گفت، اما در معنی و مضمون روح تازه ای را در شعر آن روزگار دمید. رحمانی در سه مجموعه نخستش «کوچ»، «کویر» و «ترمه» که در فاصله سال های 1333 تا 1336 منتشر کرد از لحاظ شکل چهارپاره را برگزیند و از جهت محتوا در دنیای درد و تاریکی، مرگ و عصیان غوطه ور بود. تا آن زمان چنین مضامینی به شعر راه نیافته بودند و بیان چنین معانی در قالب های کهنی که تا آن روز تنها محملی برای عشق و روشنی و عرفان بود، اتفاقی نو و شیوه ای بدیع که مخاطب را شوکه می کرد، به شمار می رفت. رحمانی در مقدمه «ترمه» اشعارش را اشعاری سیاه می خواند و به خواننده خطاب می کند: «تو ای خواب زده! بیهوده در سراب اشعار سیاه من به دنبال خورشید گمشده خود می گردی، جز گوری تهی و تابوتی قفل شده چیز دیگری نخواهی یافت. به توام ای خواننده! چشمانت را به دست کلمات جذامی بی رحم اشعار سیاه من مسپار و بدان که در آن اگر روزنه ای پیدا شود درمان نیست.» زبانی که به نیما پیوست جهان نگری رحمانی را شاید بتوان در بستر اجتماعی که پس از کودتای 28 مرداد، فضای روشنفکری آن عصر در برگرفته بود، به تحلیل نشست. روزگاری که اخوان ناله برمی آورد: «کاوه ای پیدا نخواهد شد امید/ کاشکی اسکندی پیدا شود.» شکست دولت ملی مصدق، محاکمه نیروهای وفادار او و جامعه ای که در بهت و خفقان فرورفته بود، بی گمان مستقیم بروزاتش را در نگاه نخبگان و ادیبان و هنرمندانش می توان پی گرفت. به نظر نگارنده ریشه نگرش و جهان بینی تلخ و مرگ اندیش رحمانی را بایستی در همین معنی جست. نصرت در اشعار بعد از «ترمه» از جهت شکل چهارپاره را رها کرد و به سوی وزن نیمایی روی آورد و این جا بود که بهترین و تاثیرگذارترین اشعارش را با رهایی از نظم عروضی آفرید. در مجموعه «میعاد در لجن» به بازی گرفتن کلمات و تصاویر بسنده نکرد و گاه گاه و کم و بیش به سوی بازی اوزان با روشی ویژه خود می رود در مجموعه دیگر مانند «حریق باد» نوعی زبان حماسی به کار می برد و احساس ساده و بی پیرایه خویش را با زبانی فاخر بازمی گوید. یک اتفاق باورنکردنی محمود استادمحمد، هنرمند فقید تئاتر، در یک گفت وگو ماجرای عجیبی را از دعوای نصرت رحمانی و رضا براهنی روایت کرده است. شاید ذکر این خطر بسیاری از وجوه شخصیت نصرت و فضای ادبی آن دوره را عیان کند. استاد محمد می گوید: «اصلا و به هیچ وجه نصرت بی احترام نبود. حتی در جامعه شعرا هم. حالا این را به شما می گویم، ظلمی که رضا براهنی در حق شعر ما کرد و از یک طرف در حق نصرت کرد چه بود. نصرت، رضا براهنی را در کافه فیروز کتک زد و از آن به بعد... رضا براهنی «مربع مرگ» را نوشت و در آن به شاملو اهانت کرد و شاملو جواب او را داد. نصرت گفت: «احمد کار بدی کرد. نباید که به رضا براهنی با مطلب جواب داد. باید کتکش زد.» رضا براهنی آمد کافه فیروز و اتفاقا زمانی بود که نصرت باز هم داشت این حرف را می زد که «چرا احمد به این جواب داد و این کیه که احمد رفته و در مجله به این جواب داده.» و ناگهان رضا براهنی آمد داخل و نصرت هم او را زد و بدجوری زد. حالا این مسئله باعث شد که رضا براهنی از آن موقع به بعد نصرت را بایکوت کند. شعر، زیر بلیت رضا براهنی بود و در ژورنالیسم رضا براهنی بود که تعیین می کرد تمام مطالبی را که چاپ می شد و چیزهایی که خود او دسته بندی می کرد. حتی شعرا را، می بینیم که خیلی جاها اصلا نصرت را جزو شعرا نگذاشته یا اگر گذاشته همه را گفته و در آخر دو تا شعر از «کویر» یا از «کوچ» گفته. نصرت این حالت را داشت که خیلی ها او را بایکوت می کردند. مراوده با نصرت سخت بود. راه رفتن با نصرت کار واقعا دشواری بود. مثلا اگر شعرا در جایی در جلسه ای جمع می شدند یا جایی دعوت می شدند، سعی می کردند نصرت را نبرند، زیرا می دانستند که نصرت می آید و برای هیچ کسی اهمیتی قائل نیست. معمولا جلسات را خراب می کرد، مثلا جلسه خیلی عصا قورت داده فلانِ فلان را یکهو نصرت یک متلک می پراند - بدجوری - و اصلا کلا رفتارش این بود. با وجودی که همه آن ها از مراوده و رفت وآمد با نصرت پرهیز می کردند، اما نصرت احترام داشت. همان حرفی که بعد از مرگ نصرت بارها زده شد، مثلا شاملو گفت که نصرت بین ما از همه شاعرتره» موجودیت نصرت شاعر بود استاد محمد در ادامه با اشاره به جایگاه ادبی رحمانی می گوید: «به نظر من آن حرف شاملو که گفت نصرت از همه ما شاعرتره، واقعا ثابت شده است. خود نصرت چیزی گفته از همان جملات خاص خودش که «بعضی ها در حاشیه زندگی شعر هم می گویند، من در حاشیه شعر زندگی می کنم.» خیلی شاعر بود. از نظر گنجینه واژگانی ضعیف بود و احاطه چندانی روی لغات نداشت، اما خیلی روی شعر کلاسیک احاطه پیدا کرده بود. البته اوایل نه... اخلاق شاعری داشت. اصلا موجودیت نصرت شاعر بود و چیزی که اتفاق افتاده بود این بود که همین حس شاعرانه را که در وجود او، در زندگی او بود در شعرش منتقل می کرد و دروغ هم نمی گفت و کلک هم نمی زد. با همان زبانی که زبان خودش بود. نمی آمد از یک زبان عالمانه و مطنطن فلان حرف بزند. با همان زبان خودش. نصرت چون هیچ گونه قیدی را نمی پذیرفت، توانست آن حس ها را بریزد روی کاغذ، با همان فرهنگ واژگانی و با همان لغات. سوژه ها را هم که نگاه کنی، مثلا آن شعر «چاقو»ی نصرت، بهترین شعرش، بندبندش با وجود نصرت گره خورده. مثلا از قلم نگفته بود. مثلا نگفته بود این قلم در جیب من همیشه خودش را خورده و فلان و فلان. چاقو. دروغ هم نمی گفت، نصرت همیشه چاقو داشت. گاهی هم از آن استفاده می کرد. اگر پیش می آمد استفاده می کرد. کما این که برای رضا براهنی چاقو هم کشید. نصرت اگر در فرانسه بود «آرتور رمبو» می شد یا «ژان ژنه» می شد. مگر ژنه با نصرت چه تفاوتی داشت؟ نصرت از ژنه خیلی ناب تره. اما این جا، در این مملکت می گویند مگر می شه آدم شاعر باشه بعد این کارها را هم انجام بده. مثلا شاعر باشه و چاقو هم بکشه؟ اصلا نصرت چوب این قضیه را خورد.» حرف آخر ای دوست/ این روزها/ با هرکه دوست می شوم احساس می کنم/ آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است/ انبوه غم، حریم و حرمت خود را از دست داده است/ دیریست هیچ کار ندارم/ مانند یک وزیر/ وقتی که هیچ کار نداری/ تو هیچ کاره ای/ من هیچ کاره ام، یعنی که شاعرم/ گیرم از این کنایه هیچ نفهمی!/ این روزها اینگونه ام/ فرهاد واره ای که تیشه خود را گم کرده است/ آغاز انهدام چنین است/ این گونه بود آغاز انقراض سلسله مردان/ یاران، وقتی صدای حادثه خوابید/ برسنگ گور من بنویسید:/ یک جنگجو که نجنگید/ اما شکست خورد. ‏Rozha.piran@gmail.com منابع: دانشنامه آزاد کتاب «نصرت رحمانی» ــ گفت وگوی مهدی اورند با شاعر «تاریخ تحلیلی شعر نو» ــ نوشته شمس لنگرودی  
همرسانی کنید:

نظر شما:

security code