پیمان خدادوست مقدم
۱۳۹۶/۰۳/۰۵ ۰۰:۲۸ چاپ
گیل خبر/پیمان خدادوست مقدم
  • دنبال یک سکانس پایانی در ذهنم می چرخم. این که مهدی را از این به بعد در کدام قاب مشترک به یاد بیاورم؟  بعد از 20 سال رفاقت و همراهی گنجینه ای از خاطره های مشترک و لحظه های طلایی هست که می شود یکی را برید و قاب کرد و بر دیوار حافظه کوبید تا همیشه بماند.
  • باید بازگردم به چند شب قبل. به جشن پیروزی خودجوش خیابانی در تهران. به اشتیاق مهدی برای لمس این هیجان. به احساس غرور از این سربلندی. به شادی توفیق دوستان مان در انتخابات شورای شهر رشت و لبخندی به پهنای صورت و شوخی و طنز وکنایه. به ضیافت های روز بعدش. به ناهار بازار و آسودن در کافه نادری و ماجرای نیمروز را در سینما دیدن. بی آنکه هیچکدام مان بدانیم از سرنوشت او در این جهان و از فرصت درکنارش بودن فقط یک نیمروز دیگر باقیست. بی آنکه بدانم خستگی زودهنگام اش از پیاده روی نه از هوای آلوده تهران که از سوسو زدن های قلبی است که برای مان خواب ناگواری دیده...
pic (1)
  • باید برگردم به چند هفته قبل. این که داغدار پدرش بود و تلاش می کرد خودش را محکم و استوار نشان دهد. مهدی همیشه همین بود. حتی با قلبی مجروح و سلامتی در معرض تهدید همیشه تلاش می کرد خودش را نبازد. تلاش می کرد در صدایش غصه نباشد. تلاش می کرد با بلند کردن صدایش هیجان و انرژی را منتقل کند. تلاش می کرد خودش را بخیال و سرحال بنماید و در پاسخ به اعتراض تکراری ما به پک های پیاپی که دمی قطع نمی شدند و خطری که تهدیدش می کرد با همان لحن خاص و سرکاری خودش بگوید:"بله؛بله... باید کم اش کنم..."
   
  • باید برگردم به چند ماه قبل، وقتی فیلمی را به یادگار ضبط کردیم و برای دوستی در غربت فرستادیم تا یادها تازه شود. پاسخ مبهوت آن دوستم را هنوز نگه داشته ام:"مهدی چرا انقدر پیر شده! مگه چند سالشه؟" خب گذشت زمان را ماها خیلی حس نمی کنیم. تنها کسانی می فهمند که دورتر ایستاده اند. از روزی که جوانی لاغر اندام با کلامی قرص و محکم در دفتر صیقلان  با من دست داد و نشستیم به گپ زدن و از هر دری گفتن، بیست سال گذشته! از جوانه زدن اصلاحات و پرتاب شدن ما به اتمسفری که در آن روزگار وصفش نمی شد کرد. از همان روزها دانش و قدرت تحلیل و حافظه کم نظیر مهدی رشک برانگیز بود. اینکه مسلط به تاریخ معاصر کشور بود و  تلاش می کرد نظریه های آکادمیک سیاسی را در قالب رخدادهای ایران بازسازی کند. بله 20 سال از آن روزها رفته. اصلاحات بالید و خشکید و دوباره جوانه زد و مهدی در این مسیر مو سپید کرد و رنگ از رخسارش پرید و لرزه به دست هایش افتاد. چرا ماها که اطرافش بودیم این همه فرو ریختن را جدی نمی گرفتیم؟
 
  • باید برگردم به یک سال قبل. آن روزی که ناراحت و دل چرکین از من گلایه کرد که چرا به خاطرش به بزرگی رو انداخته ام که کوپن های همه بچه ها را برای مهدی خرج کند. سخت مراقبت می کرد از غرورش. همیشه به سایه می رفت و از دور نگاه می کرد و پیش نمی آمد. دوست داشت سرش بالا باشد و پشت در اتاق یا پشت خط تماس هیچکس نماند. سخت شاکی بود از عضو شورای شهری که چند بار در عرض چند ماه پاسخ تماسش را نداده بود. نه که چرا پاسخ نداده، اینکه چرا کوچک شده و چند بار تماس بی پاسخ را تکرار کرده. عادت نداشت سفره دلش را هر گوشه ای بگشاید. خیلی حرفها را نگه داشت در صندوق همان قلب مجروح و با خود به سفر ابدی برد...
   
  • باید برگردم به چند سال قبل. به روزی که آخرین محل کار ثابتش هم تعطیل شد و او با انبوهی از مشکلات دست به گریبان مانده بود. آن روزها جوانی اصولگرا از نسل ما در مجلس تاخت و تاز می کرد و می گفتند که نامزد بالقوه ریاست جمهوری است. بی شک نه در علم مکانیک و نه در دانش وفهم سیاست به گردپای مهدی هم نمی رسید. لبخندی تلخ بر لبش بود و پک های پشت سر هم و تکرار جمله معروفش با یک آه غلیظ: "از اصلاحات سهم ما فقط رو به دیوار نشستنه. ما رو همیشه سرباز می خوان و نه بیشتر ."
 
  • باید برگردم به...نه بهتر آن است که از خودش کمک بگیرم...از تصویری که دوست داشت و همیشه با ولع آن را باز آفرینی می کرد... 13 سال قبل که در یک پروژه تحقیقاتی از میان جمع ما فقط 3 نفر توفیق سفر به جزیره ابوموسی را یافتند. مهدی با شعف خاصی جزئیات آن روز را برای مان تعریف کرد و از لحظه ای گفت که حالا ترجیح می دهم او را در همان قاب در ایستگاه پایانی تصور کنم: در گرگ و میش غروب ابوموسی...در ساحل نیلگون خلیج فارس...در آب های زلالی که شن ها و مرجان های کف دریا را می توانستی بشماری...مهدی به آب زده... طبق عادت دست به کمر ایستاده و سینه جلو داده...خلیج صامت و بی تحرک او را در آغوش گرفته... ماهی های رنگارنگ گرد پاهایش می چرخند... مهدی پشت به ما با همان غروی که از قد و بالایش سرریز می کند رو به نیلی افق ایستاده...مهدی الان آنجاست و امید که کوتاهی ها و نارفیقی های ما را به آب های خلیج بسپارد...آرامش ابدی گوارایت باد  رفیق