پیشکش به همه ی آتشنشانان زادبوم؛
۱۳۹۵/۱۱/۲۹ ۱۶:۲۷ چاپ
برفاتش روزگاران
  اختصاصی گیل خبر/ علی رضا فکوری این نوشته را پیشکش بی مقداری می دانم به آتشنشانان زادبوم خودکه از خردینگی، دوستشان داشته ام .و می دانم - دقیقا می دانم - چه مردانی اند:جگرآور،باهوش،خونسرد، با روحیه ای نستوه و فداکار.صدالبته جسم و اندامی درخور این روحیات.... ورزیده و محکم و استوار. 1-2038 من،نه تنها همه ی فداکاری های آنان را می ستایم،بلکه همین کارشایان شان را در شکست و خواباندن آتشسوزی ۲۸بهمن در «دباغیان»رشت، شایسته ی ستایش می دانم.ازین روی به پای می ایستم و به احترام آن آتشنشان جوانی که میان دود و آتش و آب گم شده بود و نام نازنینش را نمی دانم،نیزفرمانده «فرخی» و رییس مرکزشان«صولتی» و همه ی آن مردانی که آن جا بودند و نبودند،کلاهم را از سر برمی گیرم وبه عنوان یک شهروند می گویم که:ما مردمان شهر،تمام افه ها.....فیگورها،عرض اندام ها و منازعات برخی آدم های کت و شلواری ساختمانهای زیبا و بهانه های زشت شهر را،که بر سرقدرت گاه شمایان و همانندان شما را «وجه المنازعه»قرار می دهند، به پشیزی نمی خریم. همچنین،خودم - بگذار برلبه ی تیغ ادب قلم راه روم ! - به عنوان یک روزنامه نگار بی اهمیت و البته دون پایه نیز، همه ی آن افه ها و فیگورها و سیاسی بازی ها را با یک قطره عرق زیر بغل شما عوض نمی کنم. برای شهرما پایدار بمانید.«صف»تان همچنان برنده و کارامد باد و صندلی های«ستاد»های تان مرکب هرشعبده بازی مباد! ****** ..دیروز (پنجشنبه)آفتاب ولرمی بود و خون تو رگهای آدم وول می زد.فکر می کنم دو و نیم بود که جلوی هتل «پامچال»پیاده شدم و راه افتادم سمت خانه.صدای آژیرهایی که ازدور پرمی کشید،آسمان آبی شهر را شلوغ کرد.به یک دقیقه نرسیده،حوالی میدان از آژیرهای سرخ ماشینهای آتشنشان لبالب شد و یاد تراژدی شگفت و ناگشوده ی «پلاسکو» کوبید زیر گلویم.ایستادم و رد نگاه مردم را جستم:کلاف پیچاپیچ و پرشتاب دود،مرایاد«نصرت» انداخت.....«نصرت رحمانی». «...مویت کلاف دود! سخی تن....» 1-2058 بی که خواسته باشم خودم را - همانند این روزهای همیشه ام - اندوهگین کنم،به دلم بد افتاد که:نکند این دود از خانه ی دختر من است که کلاله می کند و می رود بالا!.....خانه اش حوالی همان جایی بود که آژیرها به آن طرف می رفتند و دود از همان ورا کلاله می کشید بالا. -«ول کن مرد!خیلی بدبین شده ای این روزها...» این را به خودم نهیب زدم و آمدم خانه.تند و شتابزده،کمی خوراک فراهم کردم که ناهاری بخورم.هنگامی که نشستم روی صندلی، دیدم که تپش قلبم رفته بالا.نبض ام را گرفتم:۲۰ضربه در هر ۱۵ ثانیه.ضرب در چهار،می شود ۸۰.زیاد بود.ضربان معمول این روزهایم۵۸ تا ۶۰تاست. لقمه ی اول از گلویم پایین نرفته بود که تلفن زنگ زد:دخترم بود! ****     1-2049 بنازم بهشان!از بچگی عاشق آتشنشانها بودم.آنها مردان لحظات «سخت»اند....سخت تر از سخت.نه مانند برخی سیاست زدگان ما که پس از بالا رفتن از یک پله ی قدرت، خودشان،سلفی «آدم روزسخت»از خودشان می اندازند! تا آتش بخواهد چنگ بیندازد به مدرسه و خانه های کوچه و دامنش را پهن کند،مردان آتشنشان،که مردانی"فول آپشن"اند،از چهار سو یورش بردند بهش و در حالی که همه ی مردم متاثر،ترسان و مستاصل بودند،در نهایت حرفه ای گری،آتش را خواباندند.هم مدرسه به گونه ای شگفت نجات یافت و هم باقی خانه های کوچه.در تراکم بی نظم و ترتیب سازه های من درآوردی - که نماد تنگدستی و نداری محله ی قدیمی «دباغیان» ست - آتش تنها توانست سه قربانی بگیرد:آن خانه که کانون آتش بود و بغلی اش سوختند و یکی دیگر نیمسوز .مستاجر این نیمسوز دخترم بود! کوچه سرپا ماند اما..... ******* وقتی وارد حیاط خانه ی دخترم شده بودم،دیدم داخل خانه و حیاط آتشنشان ها،ماموران برق و گاز و پلیس اند.بعدا مامور گاز کنتور را بازکرد و برد.آقابرقی جوان هم برق را قطع کرد.دخترم که با من حرف زده بود،پس چیزیش نیست.نگران همسرش بودم....دیدمش و پا گذاشتم تو.آنها دو - سه سالیست ازدواج کرده اند و زندگی شان هنوز دانشجویی است.برای حمله به آتش،که به بقیه ی محل سرایت نکند و مهارناپذیر نشود،تقریبا نیمی از سربندی خانه ی بچه ها، قربانی باقی ماندن خانه های کوچه شده بود و اتاقها و خانه و همه ی اسباب و اثاثیه ی "زندگی تازه"ی شان غرق مخلوطی از آب و خاک و دوده بود:درست مانند هیکل آتش نشانان.کمی دلداری و تسلای خاطر و..... ***** دیشب از بیم این که برف متری نبارد و خانه را نخواباند،بد خوابیدم....به خاطر بی خانمانی بچه هام،به خاطر بی خانمانی آن دو همسایه ی دیگر که مانند ابر بهار، عصر پنجشنبه و در میان بوی دود پایان حریق می گریستند.به یاد آتشنشانان پلاسکو.یاد سونامی ژاپن افتادم،یاد زلزله ی ۶۹رودبار،کمی به شانسم بد و بیراه نانوشتنی گفتم و حتا ذهنم به «کاترینا» هم رفت. شب آدینه روز برف نبارید.اما از هفت بامدادتا کنون،قشنگ می بارد و پرتوپ و بهمنی؛تاراج! بدون این که زیبایی و شورش،تحت تاثیر اندوهی قرار بگیرد که برای بسیاری از آدمیان در صبح جمعه فراهم است. امروزرفتیم و سری زدیم.آدم دلش آرام نمی گیرد.تلاش کردیم فرش ها،موکتهاواسباب خانمان را حداقل از ماندن زیر آوار احتمالی(اگر برف بالا بگیرد) نجات دهیم و همه ی به ظاهر سالم مانده ها را جمع کنیم در نقطه ای که آقای «فرخی» - فرمانده آتشنشانان - گفته بود امن ترین نقطه ی خانه است حتا اگر برف آن را بریزد.اما به نظر نمی رسد چیزی سالم باشد.همان طور که آنان می گفتند،چیزی از آسیب در امان نمانده است....اما دوفردای دیگر که زنگها به صدا درآمدند،هیاهوی بچه ها،همچنان از مدرسه بلند می شود.درست مانند بوی گرم «قورمه سبزی» که امروز ظهر پیچ و خم سرد و برفاتشی روزگاران کوچه را پرکرده بود.کوچه ای که از سرخیابان (روبه روی پپسی سابق)آغاز می شود و همین طور کناره ی دیوار انبار دخانیات را می گیرد و می رود تا برسد به رودخانه.واین عطر زندگی، رد پای آتشنشانهایی ست که دیرز در این کوچه بودند - چابک و بی مهابا چون پلنگ!