محمدحسین عباسی
۱۳۹۵/۰۴/۰۵ ۰۶:۲۵ چاپ
گیل خبر/ محمدحسین عباسی کمی قبل از خاموش کردن ضبطِ صوت، درباره ایده آل ترین تصویرِ ممکن برای بزرگ ترین بیلبود شهر می پرسد. آخرین سوال. ساده ترین سوال. پیش تر، بارها به این فکر کرده ام که یک روز از خانه می زنم بیرون و قبل از خودپردازهای فلکه دوم، تصویری از اما واستون در آن سکانس درجه یک از «مزایای سر به زیر بودن» را روی بیلبورد بزرگ تماشا می کنم. با آن سینه های کوچک و خیال های بزرگ و لابد چند جمله که قرار است یادمان بیاورند خوشبختی زندگی در شهری کوچک از دنیای بزرگ را. چند جمله در ستایش جادوانگی بدونِ نمایش دادن آدرس سرراستِ مرگ. بی هیچ ردی از خون. 13521928_1023613857735142_925334486991805198_n بزرگ ترین بیلبورد شهر اما در تسخیرِ عکسِ قدیمی پدری با دو پسر در لباس سربازی است. پدر، دست هر دو پسرش را مثل قهرمان های بوکس بالاگرفته و با غرور، به استقبال مرگ شان می رود. بارانی پدر، بلندتر از عمر دو سربازی است که گوشه بیلبورد دو بار از کلمه شهید برای شان استفاده شده. در صورت پدر هیچ وحشتی نیست. وحشت از جنگ، از جنوب، حتی از سرنوشت سی سال بعدِ عکسی که می گیرد. پدر، شباهتی به شخصیتِ اول «لیلی با من است» ندارد که کابوس بزرگ اش، دفن شدن در گورستان های ایستاده سطح شهر باشد. که پلاک خانه اش را بیشتر از پلاک جنگ دوست داشته باشد. پسرها، درست شبیه هم هستند. از دور و نزدیک. خب، حتما این خاصیتِ لباس سربازی است که آدم ها را شبیه به هم کند. باورها، آرزوها، رویاها و مرگ را هم. بین آن جیب و این دکمه ها، نشانه ای هست که می فهماند چه در سال های بمباران دشمن و چه زیرِ بارانِ بمبِ فکرها، مرگ همیشه به سربازها نزدیک تر است. نزدیک تر از خدا و زندگی. از رگِ گردن.