شک دارم که تا صد سال دیگر زبان فارسی ما بماند/ شعری که دلم می خواهد بگویم هنوز نگفته ام/ با انتقادی که ما از شاملو  کردیم او حق داشت تفنگ بردارد و همه ما را بکشد!
گیل خبر/  خبرنگارانی پر تعدادی هستند که دوست دارند با استاد هوشنگ ابتهاج شاعر نام آور  مصاحبه داشته باشند. از آنجا که استاد در ایران ساکن نیستند این فرصت کمتر بدست می آید. نشست مشترک شب بخارا با حضور چند شاعر و نویسنده افغانستانی با هوشنگ ابتهاج فرصتی برای ساجده سلیمی مهیا کرد که با سایه در «سالنامه اعتماد»مصاحبه ای  داشته باشد که در زیر قسمت های منتخب گیل خبر از این مصاحبه را می خوانید: en1130 *همه چیز اقوام ایران گنج است، زبان شان، آداب و رسوم شان، داستان ها و فولکلورشان، موسیقی شان....این ها گنجینه بشری است. بحث این نیست که شما تعصب داشته باشید که فقط در ایران این جریان است. فرض کنید در یک جزیزه دور افتاده ای در اقیانوس آرام یک قبیله ای هست، اینها بخشی از گنجینه بشری هستند. *راستش را بخواهید من شک دارم که تا صد سال دیگر زبان فارسی ما بماند. همه زبان ها در حال از بین رفتن هستند و انگلیسی دارد جای شان را می گیرد. زبان عمومی اینترنت انگلیسی است و شما بخواهی یا نخواهی باید با آن زبان کار کنید. همین حالا نگاه کنید که در زبان فارسی چقدر کلمه غیرفارسی مربوط به تکنولوژی داریم. خب 100 سال دیگر خدا می داند چه می شود. چند نفر می توانند 100 سال دیگر حافظ بخوانند؟ *(درباره نجات زبان فارسی) من مخالف آمیخته شدن معقول زبان فارسی با دیگر زبان ها نیستم، چون اصلا زبان خالص در هیچ جای دنیا ندارید. همین انگلیسی هم مقداری کلمات فارسی در آن هست. حالا چقدر فرانسوی و یا لاتین در آن هست بماند. شما در زبان فارسی شما از «صبح» کلمه ای فارسی تر می شناسید؟ از «غم» فارسی تر کلمه می شناسید؟این ها کلماتی هست که از زبان دیگر آمدند و جا گرفته اند. شما می توانید بگوئید پگاهتان خوش باد؟ (بهترین شعر)شعری که دلم می خواهد بگویم اما هنوز نگفتم! باور کنید... راستش موقعیت فرق دارد. یک روز از شما می پرسند بهترین بیتی که از حافظ سراغ دارید کدام است؟ امروز یک چیز می گویید فردا یک بیت دیگر می گویید. برای خود من هم پیش آمده است.من نمی توانم یکی را انتخاب کنم نمی دانم نمی شود گفت، واقعا نمی دانم. *(آیا ان مجموعه ای که دکتر شفیعی انتخاب کرده اند«آینه در آینه» را می شود معیار انتخاب قرار داد؟) یک بار دکتر شفیعی آمد آلمان به من گفت سایه کتاب ها خودت را داری؟ گفتم نه بعضی ها در اینا هست و بعضی ها را در ایران دارم و بعضی ها را اصلا ندارم! واقعا هم همین طوری بود.! گفت من اشعارت را حفظ هستم. یک کاغذ و قلم به من بدهید. از روی حافظه اسم شعرها را نوشت. وقتی آمدم تهران یک روز در خانه اش بودیم و آقای کیاییان هم آنجا بود به من گفت منتخب را بده آقای کیاییان چاپ کند. بعد دیدم دستپاچه شه و میگویدمن فلان شعر را از قلم انداختم. غزل«امشب به قصه من گوش می کنی» در انتخاب شفیعی نیست. بعد دستپاچه شده بود می گفت چطور من را از قلم انداختم! *من اگر سلیقه امروزم باشد بیش از دو سوم شعرهایی که چاپ کردم دیگر چاپ نمی کنم. بعضی ها فکر می کنند من دارم شوخی می کنم یا خودم را لوس می کنم که مثلا فلان مقدار شعر را می گذاشتن کنار ، ولی من درجه بندی و دلایل فنی دارم. *( درباره ناراضی بودن از خواندن شعر ارغوان توسط خواننده ها) در آن قطعه از هر جا یک مصرع را انتخاب کرده اند و اگر کسی از قبل شعر را نخوانده باشد آن را نمی فهمد. اگر هم کسی دوست داشته باشد قبلا شعر را دیده است. من این شعر ارغوان را هزارجا خوانده ام. اما هر وقت به آن رسیده ام لحنم را عوض کرده ام. چون می دانم به جاهایی از آن برسم گیر می کنم، بغض می کنم. مجبورم با لحن مصنوعی بخوانم.من در دل خود وقتی می خواهم این کلمه را تلفظ کنم گونه دیگر است. در خود ارغوان بغض است(بغض می کند) مجبورم مثل روزنامه بخوانم که بتوانم از آن بگذرم. *(درباره دوستی با شاعران بزرگ) همه با هم بودیم. جمعی بودیم که هیچ به جمع های  امروز شباهت نداشت. در یک جمله بگویم با همه گوناگونی که داشتیم برای هم می مردیم. سلیقه زندگی شخصی و رفتارمان با هم یکی نبود. طبیعی هم هست. بعضی ها به کلی متضاد و متخالف بودیم. ولی هیچ کدام این ها باعث نشد از هم دور باشیم.حتی به اعتبار این پشتوانه و دوستی که با هم داشتیم با شدت و بی رحمی از یکدیگر انتقاد می کردیم اما این باعث نشد قهر کنیم و دشمن همدیگر شویم. مثلا خاطرم هست شاملو شعری سروده بود برای وافعه ای که در تهران اتفاق افتاده بود(23 تیر در ایران یک تظارات سیاسی شد و عده ای از کارگران کشته شدند) قطره های بلوغ از لمبرهای خیابان بالا رفت... حالا که فکر می کنم می بینم عجب فضایی داشتیم! با انتقادی که ما از او کردیم او حق داشت تفنگ بردارد و همه ما را بکشد! اما هرگز به دوستی ما صدمه نخورد. آن شعر شاملو برای روشنفکرها هم قابل فهم نبود. ما بحث می کردیم و می گفتیم آخر این شعر را برای چه کسی گفته ای؟ اما منظورم این است که به پشتتوانه رفاقت توانستیم شدیدترین مخالفت را با هم داشته باشیمو بر عکس آن بود... حالا فضا متاسفانه پر از عداوت و حسد و کینه بود. *(انتقاد به حوزه آکادمیک و نحوه کیفیت تدریس ادبیات در دانشگاه ها)راستش چیزهایی است که آدم را غصه دارد می کند. چند سال پیش به اصرا یکی از دوستان رفتم در نزد بعضی اساتید دانشگاه و قرار شد درباره موسیقی شعر حرف بزنم. آن جا گفتم ببخشید من چون آدم عامی ای هستم به زبانی حرف می زنم که خودم بفهمم. به همین دلیل از چیزهای ابتدایی شروع می کنم، حروف با صداو بی صدا...تا رسیدم به موسیقی شعر و برای این کار یک مقداری شعر مثال زدم، آخر جلسه یکی از این اساتید آمه و به من می گوید این شعرهایی که از سعدی خواندی می شود به من بدهی تا یادداشت کنم؟ واقعا این حرف برایم توهین بود. بعد گفتم آقا اینها همه در دیوان سعدی هست.. اگر بی سوادی نگوییم حداقل تنبلی بود! خب این را چکار می توانیم بتوانیم بکنیم؟